۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۰۶
تولد
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود. از دژ بالا رفت تا سر سهراه شهادت زیارت عاشوراء بخواند؛ آن صبح او بیستوسه ساله میشد. سربازی نگهاش داشت: نمیشود
رفت؛ صبحها تا قبل از روشن شدن هوا ممنوع است. دلش گرفت؛ آخه من دارم متولد میشوم. این را به سرباز نگفت. از دژ پایین آمد و روی سینهکش آن نشست. پشت به کربلاء بود؛ می خواست عاشوراء بخواند و متولد شود ...
رفت؛ صبحها تا قبل از روشن شدن هوا ممنوع است. دلش گرفت؛ آخه من دارم متولد میشوم. این را به سرباز نگفت. از دژ پایین آمد و روی سینهکش آن نشست. پشت به کربلاء بود؛ می خواست عاشوراء بخواند و متولد شود ...
پ/ن:
این متن را برای تولد گذشته خودم نگاشتم...
۸۹/۰۲/۱۹
" حق با سکوت نیست" :در باب یک جریان وبلاگنویسی
منتظرم