عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۸۵ ثبت شده است

۳۱ فروردين ۸۵ ، ۰۳:۴۲

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(4)

یا لطیف

                     داستان سیستان                                                قسمت آخر+1

نمی دانم چرا این قسمت را دارم می نویسم آن هم الان. وقتی کامنت ها را می خواندم دقیقاً همان احساسی را که روز آخر اردو داشتم، داشتم... همان غربت! یعنی کسی می فهمد که من چه می گویم؟ نمی دانم! شاید واقعاً این دنیای صفر و یکی بتواند احساسات را منتقل کند... نمی دانم عکس هایی را که "قابل گذاشتن بود" می گذارم روی سایت... با دلی گرفته و چشمی بارانی...

 

1-      حاج غلامحسین کیقبادی مردی که در توصیفش فقط می گویم یک مرد یک سیستان...

 

 

2-      رنگین کمان کویر...

 

 

3-      اربعین در توتی

 

 

4-      روستای محمد صفر (در عکس دوم خون گوسفد قربانی کاملاً مشهود است!!!)

 

 

 

5-پایان مسجد

 

 

6-      شناژ مدرسه بنت الهدی صدر(ده بلند)

 

 

7-      پاسگاه مرزی افغانستان در گمشاد

 

 

8-      مادر همان شهید و باقی قضایا: سگش پدرم را در آورد  یحتمل مرا شبیه سوسیس می دیده بیچاره مادرم چقدر گفت غذا بخور چاق بشی...

 

 

9-      شناژ مدرسه حضرت رقیه (گمشاد) -به قایق کنار جاده و بستر خشک هامون دقت کنید...-

 

 

10-   خانه ای با نی(گمشاد) آثار آب...

 

 

11-   کتمک جایی بدتر از گمشاد و شیعه...

 

 

12-   گل خانه ای با یک بشکه 220 لیتری آب برای یک هفته

 

 

13-   وسیله نقلیه ما...

 

 

14-   کیخا رسول...

 

عباس سیاح طاهری
۳۱ فروردين ۸۵ ، ۰۳:۴۲

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(4)

یا لطیف

                     داستان سیستان                                                قسمت آخر+1

نمی دانم چرا این قسمت را دارم می نویسم آن هم الان. وقتی کامنت ها را می خواندم دقیقاً همان احساسی را که روز آخر اردو داشتم، داشتم... همان غربت! یعنی کسی می فهمد که من چه می گویم؟ نمی دانم! شاید واقعاً این دنیای صفر و یکی بتواند احساسات را منتقل کند... نمی دانم عکس هایی را که "قابل گذاشتن بود" می گذارم روی سایت... با دلی گرفته و چشمی بارانی...

 

1-      حاج غلامحسین کیقبادی مردی که در توصیفش فقط می گویم یک مرد یک سیستان...

 

 

2-      رنگین کمان کویر...

 

 

3-      اربعین در توتی

 

 

4-      روستای محمد صفر (در عکس دوم خون گوسفد قربانی کاملاً مشهود است!!!)

 

 

 

5-پایان مسجد

 

 

6-      شناژ مدرسه بنت الهدی صدر(ده بلند)

 

 

7-      پاسگاه مرزی افغانستان در گمشاد

 

 

8-      مادر همان شهید و باقی قضایا: سگش پدرم را در آورد  یحتمل مرا شبیه سوسیس می دیده بیچاره مادرم چقدر گفت غذا بخور چاق بشی...

 

 

9-      شناژ مدرسه حضرت رقیه (گمشاد) -به قایق کنار جاده و بستر خشک هامون دقت کنید...-

 

 

10-   خانه ای با نی(گمشاد) آثار آب...

 

 

11-   کتمک جایی بدتر از گمشاد و شیعه...

 

 

12-   گل خانه ای با یک بشکه 220 لیتری آب برای یک هفته

 

 

13-   وسیله نقلیه ما...

 

 

14-   کیخا رسول...

 

عباس سیاح طاهری
۲۴ فروردين ۸۵ ، ۱۱:۱۰

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(3)

یا لطیف

                    داستان سیستان                                                       قسمت آخر

12/فروردین/82- تهران- داخل تاکسی

نمی دونم بقیه ی اردو رو چه جوری گذروندم. از باقی اردو افتتاح دو مسجد روستاهای کِیخا رسول و محمد صفر را باید بنویسم- که کار گروه های دیگه ای از بچه ها بود- یا شناژ مدرسه های روستا های کَتَمَک و بلند که کار خودمون بود؟ کتمک کمی پایین تر از گمشاد است و دِه بلند در حاشیه هامون- که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است...-

از جالب ترین قسمت های اردو افتتاح مساجد بود. وقتی شب 10 فروردین مسجد کیخا رسول را افتتاح می کردیم یک هو سوسک ها حمله کردند! سوسک های کوچک و سیاهی به اندازه بند انگشت و تا چشم کار می کرد روی دیوار و در و سقف و پرچم و پس کله و توی جیب، سوسک بود و  سوسک بود و سوسک بود.( جالب آنکه بعد تر وقتی لباس هایم  را در تهران به ماشین لباس شویی سپردم بعد از خشک شدن لباس ها باز یک سوسکی را که به لباسمان چسبیده بود کشف کردیم! عجب استقامتی دارند این موجودات کویر...) و ما در آن وضعیت باید برای حفظ احترام مردم روستا – که مسئله سوسک ها برای شان عادی بود- غذای تدارک دیده شده را می خوردیم... به خوابگاه مان برگشتیم و خسته از کار روزانه می رفتیم که بخوابیم که ناگهان "قرچ"!!! چیزی زیر پایم صدا کرد... سوسک ها خوابگاه را هم بعله... خواب آن شب تا صبح مزه پیف پاف می داد. چه خواب بد مزه ای پس الکی نیست که سوسک ها می میرند! (آن قدر  سوسک سوسک گفتیم که همزاد پنداری مان گرفت...)

شب حرکت هم مسجد روستای محمد صفر افتتاح شد و چون شب حرکت بود نوحه ای خوانده شد و سینه ای زدیم (و واقعاً عزاداری مردم روستا که بسیار ساده بود و بدون هیچ سبک پاپی چه حالی داد...)

به سمت زاهدان حرکت می کنیم. در راه به شهر سوخته می رسیم اگر بگویم هیچ باور نمی کنی اما آقای باستان شناس می گفت دو درصد از کل شهر را کاوش کرده اند(آن هم ایتالیایی ها...)  یحتمل منتظرند ایتالیایی ها بقیه اش را هم کاوش کرده و ببرند. روی سفال راه می رویم! اگر باور نمی کنید از آن دوست شفیقمان بپرسید که در حین جفنگیات آقای مثلاً باستان شناس با پا کمی زمین را کند و کوزه ای سفالی به ابعاد تقریبی 10در 20 پیدا کرد! و جالب تر آنکه آن باستان شناس احمق کوزه را به او بخشید!!! آخر سیستانی بود و یحتمل فکر کرده بود ارثیه ی پدری اش است...

هامون که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است.

به تهران می رسیم در فرودگاه (بعله فرودگاه! چیه بهمان نمی آید هواپیما سوار شویم؟... نه به رفتن 32 ساعته با قطار و اتوبوس و نه به برگشت 2 ساعته -البته از زاهدان- ).

 مسافر که می آ ید به استقبالش می روند و من اولین کسی را که دیدم دختری بود با پیراهنی به جای مانتو و شلوار... باز هم تهران...

داخل شیشه لابی که خودم را می بینم خنده ام می گیرد پیراهن مشکی محرم (که همیشه تا آخر صفر می پوشم) حالا دیگر کاملاً خاکی رنگ شده، بهتر! با شلوار خاکیم سِت می شود! موهایم راکه حسابس خاکی است سعی می کنم با دست شانه کنم، چه تلاش بیهوده ای! مو هایم کاملاً در هم چپیده اند و صورتم حسابی سوخته است. به جهنم! من همین جوریم! (معنای به جهنم را وقتی فهمیدم که هیچ ماشنی سوارم نکرد! و وقتی با بد بختی تاکسی ای گرفتم راننده از من پرسید: "پول کرایه داری؟" ...هی روزگار). بالاخره سوار تاکسی می شوم و شروع می کنم به حلاجی سفرم سرم را به شیشه سرد در پیکان تکیه می دهم و با خودم تکرار می کنم که: "دزد اشتباه چاپی درد است..."

و صدای خواننده رشته افکارم را پاره می کند:پیرهن مشکی من از غم نیست...

 

عباس سیاح طاهری
۲۴ فروردين ۸۵ ، ۱۱:۱۰

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(3)

یا لطیف

                    داستان سیستان                                                       قسمت آخر

12/فروردین/82- تهران- داخل تاکسی

نمی دونم بقیه ی اردو رو چه جوری گذروندم. از باقی اردو افتتاح دو مسجد روستاهای کِیخا رسول و محمد صفر را باید بنویسم- که کار گروه های دیگه ای از بچه ها بود- یا شناژ مدرسه های روستا های کَتَمَک و بلند که کار خودمون بود؟ کتمک کمی پایین تر از گمشاد است و دِه بلند در حاشیه هامون- که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است...-

از جالب ترین قسمت های اردو افتتاح مساجد بود. وقتی شب 10 فروردین مسجد کیخا رسول را افتتاح می کردیم یک هو سوسک ها حمله کردند! سوسک های کوچک و سیاهی به اندازه بند انگشت و تا چشم کار می کرد روی دیوار و در و سقف و پرچم و پس کله و توی جیب، سوسک بود و  سوسک بود و سوسک بود.( جالب آنکه بعد تر وقتی لباس هایم  را در تهران به ماشین لباس شویی سپردم بعد از خشک شدن لباس ها باز یک سوسکی را که به لباسمان چسبیده بود کشف کردیم! عجب استقامتی دارند این موجودات کویر...) و ما در آن وضعیت باید برای حفظ احترام مردم روستا – که مسئله سوسک ها برای شان عادی بود- غذای تدارک دیده شده را می خوردیم... به خوابگاه مان برگشتیم و خسته از کار روزانه می رفتیم که بخوابیم که ناگهان "قرچ"!!! چیزی زیر پایم صدا کرد... سوسک ها خوابگاه را هم بعله... خواب آن شب تا صبح مزه پیف پاف می داد. چه خواب بد مزه ای پس الکی نیست که سوسک ها می میرند! (آن قدر  سوسک سوسک گفتیم که همزاد پنداری مان گرفت...)

شب حرکت هم مسجد روستای محمد صفر افتتاح شد و چون شب حرکت بود نوحه ای خوانده شد و سینه ای زدیم (و واقعاً عزاداری مردم روستا که بسیار ساده بود و بدون هیچ سبک پاپی چه حالی داد...)

به سمت زاهدان حرکت می کنیم. در راه به شهر سوخته می رسیم اگر بگویم هیچ باور نمی کنی اما آقای باستان شناس می گفت دو درصد از کل شهر را کاوش کرده اند(آن هم ایتالیایی ها...)  یحتمل منتظرند ایتالیایی ها بقیه اش را هم کاوش کرده و ببرند. روی سفال راه می رویم! اگر باور نمی کنید از آن دوست شفیقمان بپرسید که در حین جفنگیات آقای مثلاً باستان شناس با پا کمی زمین را کند و کوزه ای سفالی به ابعاد تقریبی 10در 20 پیدا کرد! و جالب تر آنکه آن باستان شناس احمق کوزه را به او بخشید!!! آخر سیستانی بود و یحتمل فکر کرده بود ارثیه ی پدری اش است...

هامون که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است.

به تهران می رسیم در فرودگاه (بعله فرودگاه! چیه بهمان نمی آید هواپیما سوار شویم؟... نه به رفتن 32 ساعته با قطار و اتوبوس و نه به برگشت 2 ساعته -البته از زاهدان- ).

 مسافر که می آ ید به استقبالش می روند و من اولین کسی را که دیدم دختری بود با پیراهنی به جای مانتو و شلوار... باز هم تهران...

داخل شیشه لابی که خودم را می بینم خنده ام می گیرد پیراهن مشکی محرم (که همیشه تا آخر صفر می پوشم) حالا دیگر کاملاً خاکی رنگ شده، بهتر! با شلوار خاکیم سِت می شود! موهایم راکه حسابس خاکی است سعی می کنم با دست شانه کنم، چه تلاش بیهوده ای! مو هایم کاملاً در هم چپیده اند و صورتم حسابی سوخته است. به جهنم! من همین جوریم! (معنای به جهنم را وقتی فهمیدم که هیچ ماشنی سوارم نکرد! و وقتی با بد بختی تاکسی ای گرفتم راننده از من پرسید: "پول کرایه داری؟" ...هی روزگار). بالاخره سوار تاکسی می شوم و شروع می کنم به حلاجی سفرم سرم را به شیشه سرد در پیکان تکیه می دهم و با خودم تکرار می کنم که: "دزد اشتباه چاپی درد است..."

و صدای خواننده رشته افکارم را پاره می کند:پیرهن مشکی من از غم نیست...

 

عباس سیاح طاهری
۱۶ فروردين ۸۵ ، ۲۳:۲۸

ان الجهاد باب من ابواب الجنه-2

یا لطیف

داستان سیستان                                                              قسمت دوم

 

1/فروردین/ 85- زابل- منطقه شیب آب- روستای توتی-  مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

الان خیلی وقت است آمده ایم جهادی؟!! نمی دانم! چشم که به دشت می دوزی فقط آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب... چه دور باطلی فقط خشکی و باد، انگار نه انگار که دو شب پیش بارانی آمد که اگر برای یک دقیقه زیرش می ایستادی باید تمام لباس هایت را عوض می کردی... آفتاب می تابد و باد ماسه بادی ها را توی صورتت می کوبد؛ کم کم دارم معنای کویر را می فهمم...

دوست داری به دل دشت بروی و از ته دل فریاد بکشی و خودت را خلاص کنی- بماند که شبی به دل دشت رفتم و 5 ساعت منتظر ماندم تا فریاد بزنم اما از ترس این که کسی بترسد و برای نجاتم بیایید بی خیال فریاد شدم و به مناجاتی قناعت کردم که آن هم با دنبال کردنم بوسیله ی روباهی زبان نفهم ناتمام ماند...- عجیب هوایی دارد کویر.

امروز اربعین بود...

چهل روز گذشت... چهل روز؟!! از پنجره نیمه باز به نخل های بی سری نگاه می کنم که خشک سالی دیر گاهی است برگ هایشان را ازشان گرفته است. باد ماسه ها را روی جاده آسفالته ای که چند ماهی از عمرش نمی گذرد حرکت می دهد و مردم کم کم برای طوفان شن آماده می شوند...

امروز اربعین بود... اصلاً دل و دماغ نوشتن ندارم باید سال بعد ضبط صوتی جور کنم تا همه چیز را بنویسم... بگذریم... دیشب بچه ها هیئت گرفته بودند موقع سال تحویل. من خیلی خسته بودم پس خوابیدم! یحتمل سال آینده را هم مثل امسال خواب هستیم.« الناسُ نیامٌ، ِاذا ماتُوا فاَنَتبهُوا»

صبح مردم روستا برایمان گاو کشتند به خاطر باران. بیچاره ها فکر می کنند به خاطر ماست که باران آمده... این خیلی عذابم می دهد. «اَنا اَعلمُ بنفسی مِن غَیری و رَبی اَعلَمُ بی مِنی بنَفسی...»

اما اربعین در دل صحرا هم عجیب حالی دارد. وقتی در صحرا باشی معنای چهل روز در صحرا بودن را احساس می کنی. معنای ماسه ی داغ را!  معنای عطش را! معنای معنای معنای ...............

نوشتن را رها می کنم می خواهم غروب را در دل صحرا باشم. بگذار در دشت بمیرم و کسی جنازه ام را پیدا نکند... حداقل آدم راحت می شود...

3/فروردین/85-روستای گَمشاد.

از این جایی که الان ایستاده ام پیاده تا مرز افغانستان دقیقاً 5 دقیقه راهه!!! اگر به نقشه ایران نگاه کنید قوسی در بالای سیستان می بینید من نوک شرقی آن قوس ایستاده ام. اولین جایی که در ایران اذان می شود...روستایی که سالیانی دور مردمش ماهی گیر بودند و حال چترباز (بخوانید قاچاق چی سوخت و نان- جای یک خط کامل علامت تعجب و سوال این جا خالی است: قاچاق نان؟!!!!!-چقدر ما بدبختیم...) روستا مخلوطی از شیعه و سنی است (این را از دو مسجدی بودن روستا و معماری مختلف مساجد می فهمم) اما همه با هم فامیل هستند! (خانواده ای را دیدم که پدر شیعه بود و دختران سنی؟! آن هم چون همسرشان سنی بود علت را در ادامه مطلب بخوانید) وضع مالی سنی ها به شدت خوب است اکثراً ماهواره دیجیتال_دیش مسطح!!!_ داشتند- چون مثل این که مفتی شان قاچاق را حلال اعلام کرده است بعداً چگونگی قاچاق را توضیح می دهم- .ما هم عِرق برادری شیعه و سنی مان گل کرد و سراغ سنی ها رفتیم، کسی که فردایش با او صبحانه خوردیم سنی بود- چه آتشی توی شکم مان ریختیم خدا می داند. جهنم جهنم ما داریم می آییم!- همین جوری ازش پرسیدم ماهی چقدر درآمد داری- از قاچاق سوخت- گفت: بستگی به گیر دادن نیروی انتظامی دارد یک تا دو میلیون تومان!!! مُخم سوت کشید، شیعه خیلی مظلوم است...

مدرسه ای که ساختیم یک چهار کلاسه بود به اسم حضرت رقیه(س) این هم از اتحاد سنی و شیعه!. سراغ خانواده ای رفتیم که می گفتند شهید داده اند. عکس شهید را آوردند به سبک مدیر مدرسه سابقم پرسیدم: مادر پسرت کجا شهید شده؟. گفت: همین پشت، لب مرز. پرسیدم مرزبان بود؟ گفت: نه نیروی انتظامی شهیدش کرد!. یارو قاچاق چی بوده! ما هم زود جمع کردیم و زدیم بیرون- حیف چفیه ای که دادیم!-

اکثر مردم مینی بوس دارند بدون صندلی. به آن علت که گالن های گازوئیل بیشتری جا شود، بعد داخل روستا تویوتاهای "های لوکس" مدل 78تا90 را که موتور1600شان را با موتور 4500FI عوض کرده اند و مثل هلو 220تا 240 کیلومتر سرعت می رود! بار گازوئیل می زنند و 5-6تایی گوووله از بین دشت (بخوانید هامون خشک شده) به سمت مرز می روند و نیروی انتظامی... و همیشه یکی فدایی دیگران است...

عجب زندگی دارند این مرز نشینان واقعاً نمی دانم حق با مردم است که اگر قاچاق نکنند گرسنه اند (مثل شیعیان) یا با نیروی انتظامی عجب زندگی دارند این مردم کویر...

عباس سیاح طاهری
۱۶ فروردين ۸۵ ، ۲۳:۲۸

ان الجهاد باب من ابواب الجنه-2

یا لطیف

داستان سیستان                                                              قسمت دوم

 

1/فروردین/ 85- زابل- منطقه شیب آب- روستای توتی-  مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

الان خیلی وقت است آمده ایم جهادی؟!! نمی دانم! چشم که به دشت می دوزی فقط آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب... چه دور باطلی فقط خشکی و باد، انگار نه انگار که دو شب پیش بارانی آمد که اگر برای یک دقیقه زیرش می ایستادی باید تمام لباس هایت را عوض می کردی... آفتاب می تابد و باد ماسه بادی ها را توی صورتت می کوبد؛ کم کم دارم معنای کویر را می فهمم...

دوست داری به دل دشت بروی و از ته دل فریاد بکشی و خودت را خلاص کنی- بماند که شبی به دل دشت رفتم و 5 ساعت منتظر ماندم تا فریاد بزنم اما از ترس این که کسی بترسد و برای نجاتم بیایید بی خیال فریاد شدم و به مناجاتی قناعت کردم که آن هم با دنبال کردنم بوسیله ی روباهی زبان نفهم ناتمام ماند...- عجیب هوایی دارد کویر.

امروز اربعین بود...

چهل روز گذشت... چهل روز؟!! از پنجره نیمه باز به نخل های بی سری نگاه می کنم که خشک سالی دیر گاهی است برگ هایشان را ازشان گرفته است. باد ماسه ها را روی جاده آسفالته ای که چند ماهی از عمرش نمی گذرد حرکت می دهد و مردم کم کم برای طوفان شن آماده می شوند...

امروز اربعین بود... اصلاً دل و دماغ نوشتن ندارم باید سال بعد ضبط صوتی جور کنم تا همه چیز را بنویسم... بگذریم... دیشب بچه ها هیئت گرفته بودند موقع سال تحویل. من خیلی خسته بودم پس خوابیدم! یحتمل سال آینده را هم مثل امسال خواب هستیم.« الناسُ نیامٌ، ِاذا ماتُوا فاَنَتبهُوا»

صبح مردم روستا برایمان گاو کشتند به خاطر باران. بیچاره ها فکر می کنند به خاطر ماست که باران آمده... این خیلی عذابم می دهد. «اَنا اَعلمُ بنفسی مِن غَیری و رَبی اَعلَمُ بی مِنی بنَفسی...»

اما اربعین در دل صحرا هم عجیب حالی دارد. وقتی در صحرا باشی معنای چهل روز در صحرا بودن را احساس می کنی. معنای ماسه ی داغ را!  معنای عطش را! معنای معنای معنای ...............

نوشتن را رها می کنم می خواهم غروب را در دل صحرا باشم. بگذار در دشت بمیرم و کسی جنازه ام را پیدا نکند... حداقل آدم راحت می شود...

3/فروردین/85-روستای گَمشاد.

از این جایی که الان ایستاده ام پیاده تا مرز افغانستان دقیقاً 5 دقیقه راهه!!! اگر به نقشه ایران نگاه کنید قوسی در بالای سیستان می بینید من نوک شرقی آن قوس ایستاده ام. اولین جایی که در ایران اذان می شود...روستایی که سالیانی دور مردمش ماهی گیر بودند و حال چترباز (بخوانید قاچاق چی سوخت و نان- جای یک خط کامل علامت تعجب و سوال این جا خالی است: قاچاق نان؟!!!!!-چقدر ما بدبختیم...) روستا مخلوطی از شیعه و سنی است (این را از دو مسجدی بودن روستا و معماری مختلف مساجد می فهمم) اما همه با هم فامیل هستند! (خانواده ای را دیدم که پدر شیعه بود و دختران سنی؟! آن هم چون همسرشان سنی بود علت را در ادامه مطلب بخوانید) وضع مالی سنی ها به شدت خوب است اکثراً ماهواره دیجیتال_دیش مسطح!!!_ داشتند- چون مثل این که مفتی شان قاچاق را حلال اعلام کرده است بعداً چگونگی قاچاق را توضیح می دهم- .ما هم عِرق برادری شیعه و سنی مان گل کرد و سراغ سنی ها رفتیم، کسی که فردایش با او صبحانه خوردیم سنی بود- چه آتشی توی شکم مان ریختیم خدا می داند. جهنم جهنم ما داریم می آییم!- همین جوری ازش پرسیدم ماهی چقدر درآمد داری- از قاچاق سوخت- گفت: بستگی به گیر دادن نیروی انتظامی دارد یک تا دو میلیون تومان!!! مُخم سوت کشید، شیعه خیلی مظلوم است...

مدرسه ای که ساختیم یک چهار کلاسه بود به اسم حضرت رقیه(س) این هم از اتحاد سنی و شیعه!. سراغ خانواده ای رفتیم که می گفتند شهید داده اند. عکس شهید را آوردند به سبک مدیر مدرسه سابقم پرسیدم: مادر پسرت کجا شهید شده؟. گفت: همین پشت، لب مرز. پرسیدم مرزبان بود؟ گفت: نه نیروی انتظامی شهیدش کرد!. یارو قاچاق چی بوده! ما هم زود جمع کردیم و زدیم بیرون- حیف چفیه ای که دادیم!-

اکثر مردم مینی بوس دارند بدون صندلی. به آن علت که گالن های گازوئیل بیشتری جا شود، بعد داخل روستا تویوتاهای "های لوکس" مدل 78تا90 را که موتور1600شان را با موتور 4500FI عوض کرده اند و مثل هلو 220تا 240 کیلومتر سرعت می رود! بار گازوئیل می زنند و 5-6تایی گوووله از بین دشت (بخوانید هامون خشک شده) به سمت مرز می روند و نیروی انتظامی... و همیشه یکی فدایی دیگران است...

عجب زندگی دارند این مرز نشینان واقعاً نمی دانم حق با مردم است که اگر قاچاق نکنند گرسنه اند (مثل شیعیان) یا با نیروی انتظامی عجب زندگی دارند این مردم کویر...

عباس سیاح طاهری
۱۳ فروردين ۸۵ ، ۱۴:۴۷

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

 

 

 

یا لطیف

داستان سیستان                                                         قسمت اول

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            امروز، روز دومی است که در اردو هستیم... تا حالا طوفان شن، ماسه های بادی، اشرار، عقرب و رتیل را تجربه کرده ام... زندگی در کنار آنها به نوبه خود جالب است. قبل از شروع مطلب مقدمه ای را راجع به منطقه می گویم. اینجا روستای توتی  در منطقه شیب آب از توابع زابل (دقیقاً 33 کیلومتری جنوب شرقی) منطقه ی شیعه نشین سیستان است –بعدتر می فهمم که تمام سیستان شیعه و اکثر بلوچستان از برادران اهل تسنن هستند- حدفاصل زابل و دریاچه هامون هیرمند(که دراز سالیانی است به لطف طالبان و امریکا خشک شده است...).

 

وظیفه ی ما هم مثلاً جهاد است... آمده ام هجرت کنم، دل بکنم از هر چیزی که مرا به شهر و دنیا وابسته کند... از پدر، مادر، خواهر وربرادرم... از هر چیزی که مرا به این زندگی لعنتی امید وار کند. از هر چیزی که عذابم می داد...

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            مثل این که ما آخرین نفراتی بودیم که حادثه جاده زابل- زاهدان را فهمیدیم آن هم زمانی که از کنار محل حادثه- تاسوکی- عبور می کردیم: کم کم داشتیم خودمان را برای دیدن شهر سوخته آن هم در ساعت 9 شب آماده می کردیم!(که در بازگشت به دیدارش نائل شدیم و توضیح می دهم که چه وضعیت اسف باری داشت)،  که یک دفعه چراغ های داخلی اتوبوس خاموش شد... ما هم به فراخور حالمان شروع کردیم به جیغ و داد کردن و مثل هر جمع جوان دیگری به جفنگ گفتن:« اِ چرا خورشید غروب کرد؟؟»، «ملاعمر زنده باد- اشراری پاینده باد...» و از این دست جفنگیات که وقتی از راننده پرسیدیم « که چرا برقا رفت؟» با نگاهی عاقل اندر سفیه - که تا فیها خالدونمان را سوزاند- گفت « مگه شما خبر ندارید؟» ( در اینجا من یک توضیح بدهم آن هم در مورد قیافه "کریم" یا همان حضرت راننده که خودش یک اشرار به تمام معنا بود! یک هیکل که به اسب طعنه "زکی" را زده بود و چند ساعت قبل تر وقتی در طوفان شن برای کمک به پاترولی که چپ کرده بود پیاده شدیم دیدم حضرت راننده مسلح هم هستند و یک ماکاروف تر و تمیز زیر لباس بلوچی شان تشریف دارد!) و داستان ایست بازرسی اشرار را تعریف کرد که چگونه با لباس بسیج و نیروی انتظامی راه مردم و "حسن نوری" فرماندار زاهدان را بسته اند و زن و مرد و شیعه و سنی را جدا کرده و مرد های شیعه را جلوی زن و بچه شان سر بریده و جنازه ها را سوزانده اند و با ماشین از روی جنازه ها در گودالی عبور کرده اند و زنان و سنی ها را با خود برده اند- که رسانه ها به دلیل حساسیت سیستانی ها روی ناموس اصلاً اسمی هم از زنان ربوده شده نیاورده اند- (درراه  بازگشت از زابل به زاهدان  به تاسوکی که رسیده و فاتحه ای خواندم به روح شیعیان بی سر، دارند توی محل حادثه مسجدی می سازند یحتمل برای نماز خواندن اشرار!)

یک دفعه فضا خیلی عوض شد... به معنای اصح و الادق همه کپ فرموده بودند و نذر و نیازشان حسابی سر خدا را شلوغ کرد... خیلی دلم گرفت، ما مثلاً با بسیجی ها رفته بودیم ... برایم خیلی زور داشت کسانی که در طول سال فریادشهادت طلبی شان  گوش فلک را کر می کند پای عمل که می رسد... دلم خیلی گرفت.« اِنَ الله یُحِبُ الذینَ یُقاتلونَ فی سَبیلِه صَفاً کانّهم بُنیانٌ مَرصُوص» احساس نزدیک بودن به مرگ را به به مراتب بیشتر از احساس دوری از آن می پسندم...

خلاصه کلام چراغ ها را خاموش کرد تا اتوبوس کامیون دیده شود!!!

به ایست بازرسی می رسیم ایست هایی که متحرکند و جایشان معلوم نیست.این را از صحبت راننده ها متوجه می شوم. اتوبوس را نگه می دارند و همه ما را پیاده می کنند. وسایلمان را از جعبه بغل اتوبوس تحویل می گیریم و به صف منتظر تفتیش بدنی می شویم. مرد ها بین دو داربست و زن ها کمی دور تر در اتاقکی کوچک. در کنار ردیف مرد ها پارچه سیاهی کشته شدن جمع کثیری؟! از مردم بی گناه را به امام زمان و ره بری تسلیت گفته است. سوار می شویم و به راهمان ادامه می دهیم در میان اسکورتی از تویوتاهای دوشکا دار...

به توتی که می رسیم ساعت از 10 شب گذشته است. خیلی خسته ام پس زودتر می خوابم ... راستی دارد باران می بارد...بعد از 9 سال!!! باورتان نمی شود 9 سال باران ندیدن یعنی چه! وقتی به روستا رسیدیم  مردم روستا برای استقبالمان صف کشیده  بودند. باور کردنی نبود مردم باران را از برکت ما؟! می دانستند... پسر کوچکی خاک پای بچه ها را بر می داشت!!! وقتی با اعتراض ما روبرو شد گفت:« من به خاطر شما اولین بار است که باران می بینم...» این مردم درباره ما چه فکر می کنند؟؟؟ سُبحانَ الذَی سَتَرَ عُیوُبی بِسَحابِ رَحمَتهِ

 

 

 

 

عباس سیاح طاهری
۱۳ فروردين ۸۵ ، ۱۴:۴۷

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

 

 

 

یا لطیف

داستان سیستان                                                         قسمت اول

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            امروز، روز دومی است که در اردو هستیم... تا حالا طوفان شن، ماسه های بادی، اشرار، عقرب و رتیل را تجربه کرده ام... زندگی در کنار آنها به نوبه خود جالب است. قبل از شروع مطلب مقدمه ای را راجع به منطقه می گویم. اینجا روستای توتی  در منطقه شیب آب از توابع زابل (دقیقاً 33 کیلومتری جنوب شرقی) منطقه ی شیعه نشین سیستان است –بعدتر می فهمم که تمام سیستان شیعه و اکثر بلوچستان از برادران اهل تسنن هستند- حدفاصل زابل و دریاچه هامون هیرمند(که دراز سالیانی است به لطف طالبان و امریکا خشک شده است...).

 

وظیفه ی ما هم مثلاً جهاد است... آمده ام هجرت کنم، دل بکنم از هر چیزی که مرا به شهر و دنیا وابسته کند... از پدر، مادر، خواهر وربرادرم... از هر چیزی که مرا به این زندگی لعنتی امید وار کند. از هر چیزی که عذابم می داد...

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            مثل این که ما آخرین نفراتی بودیم که حادثه جاده زابل- زاهدان را فهمیدیم آن هم زمانی که از کنار محل حادثه- تاسوکی- عبور می کردیم: کم کم داشتیم خودمان را برای دیدن شهر سوخته آن هم در ساعت 9 شب آماده می کردیم!(که در بازگشت به دیدارش نائل شدیم و توضیح می دهم که چه وضعیت اسف باری داشت)،  که یک دفعه چراغ های داخلی اتوبوس خاموش شد... ما هم به فراخور حالمان شروع کردیم به جیغ و داد کردن و مثل هر جمع جوان دیگری به جفنگ گفتن:« اِ چرا خورشید غروب کرد؟؟»، «ملاعمر زنده باد- اشراری پاینده باد...» و از این دست جفنگیات که وقتی از راننده پرسیدیم « که چرا برقا رفت؟» با نگاهی عاقل اندر سفیه - که تا فیها خالدونمان را سوزاند- گفت « مگه شما خبر ندارید؟» ( در اینجا من یک توضیح بدهم آن هم در مورد قیافه "کریم" یا همان حضرت راننده که خودش یک اشرار به تمام معنا بود! یک هیکل که به اسب طعنه "زکی" را زده بود و چند ساعت قبل تر وقتی در طوفان شن برای کمک به پاترولی که چپ کرده بود پیاده شدیم دیدم حضرت راننده مسلح هم هستند و یک ماکاروف تر و تمیز زیر لباس بلوچی شان تشریف دارد!) و داستان ایست بازرسی اشرار را تعریف کرد که چگونه با لباس بسیج و نیروی انتظامی راه مردم و "حسن نوری" فرماندار زاهدان را بسته اند و زن و مرد و شیعه و سنی را جدا کرده و مرد های شیعه را جلوی زن و بچه شان سر بریده و جنازه ها را سوزانده اند و با ماشین از روی جنازه ها در گودالی عبور کرده اند و زنان و سنی ها را با خود برده اند- که رسانه ها به دلیل حساسیت سیستانی ها روی ناموس اصلاً اسمی هم از زنان ربوده شده نیاورده اند- (درراه  بازگشت از زابل به زاهدان  به تاسوکی که رسیده و فاتحه ای خواندم به روح شیعیان بی سر، دارند توی محل حادثه مسجدی می سازند یحتمل برای نماز خواندن اشرار!)

یک دفعه فضا خیلی عوض شد... به معنای اصح و الادق همه کپ فرموده بودند و نذر و نیازشان حسابی سر خدا را شلوغ کرد... خیلی دلم گرفت، ما مثلاً با بسیجی ها رفته بودیم ... برایم خیلی زور داشت کسانی که در طول سال فریادشهادت طلبی شان  گوش فلک را کر می کند پای عمل که می رسد... دلم خیلی گرفت.« اِنَ الله یُحِبُ الذینَ یُقاتلونَ فی سَبیلِه صَفاً کانّهم بُنیانٌ مَرصُوص» احساس نزدیک بودن به مرگ را به به مراتب بیشتر از احساس دوری از آن می پسندم...

خلاصه کلام چراغ ها را خاموش کرد تا اتوبوس کامیون دیده شود!!!

به ایست بازرسی می رسیم ایست هایی که متحرکند و جایشان معلوم نیست.این را از صحبت راننده ها متوجه می شوم. اتوبوس را نگه می دارند و همه ما را پیاده می کنند. وسایلمان را از جعبه بغل اتوبوس تحویل می گیریم و به صف منتظر تفتیش بدنی می شویم. مرد ها بین دو داربست و زن ها کمی دور تر در اتاقکی کوچک. در کنار ردیف مرد ها پارچه سیاهی کشته شدن جمع کثیری؟! از مردم بی گناه را به امام زمان و ره بری تسلیت گفته است. سوار می شویم و به راهمان ادامه می دهیم در میان اسکورتی از تویوتاهای دوشکا دار...

به توتی که می رسیم ساعت از 10 شب گذشته است. خیلی خسته ام پس زودتر می خوابم ... راستی دارد باران می بارد...بعد از 9 سال!!! باورتان نمی شود 9 سال باران ندیدن یعنی چه! وقتی به روستا رسیدیم  مردم روستا برای استقبالمان صف کشیده  بودند. باور کردنی نبود مردم باران را از برکت ما؟! می دانستند... پسر کوچکی خاک پای بچه ها را بر می داشت!!! وقتی با اعتراض ما روبرو شد گفت:« من به خاطر شما اولین بار است که باران می بینم...» این مردم درباره ما چه فکر می کنند؟؟؟ سُبحانَ الذَی سَتَرَ عُیوُبی بِسَحابِ رَحمَتهِ

 

 

 

 

عباس سیاح طاهری