عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

۲۰ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۰۱

آخر سال ما هم اینجوریه...

کلی موضوع برای نوشتن بود،  از یک سالگی وبلاگ و دغدغه‌های درونی تا اربعین و عید!!!

اما... تصمیم گرفتم که کمی ترشحات ذهنیم را بنویسم:

  1. تا چند وقت قبل فکر می‌کردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع)  اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیده‌ام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...

  2. حالا که تا دیار تو ما را نمی برند          ما قلبمان شکسته حرم را بیاورید...

  3. امسال هم مثل پارسال می خواستم خودم را چند روزی گم و گور کنم بروم داخل بیابونی، جایی؛ از زابل گرفته تا ایلام و زیلایی و جزیره شیف (که یحتمل حتی اسمشان را هم نشنیده اید... اما این‌ها توی ایرانند‌ها!)

دوکوهه و هویزه هم می شد برویم برای خادم الشهدایی اما آن جا هم آدم بازی گوشی می کند! و شهید بازی!!! مثل قبر بازی‌هایمان داخل بهشت زهرا(س)؛ بالاخره تصمیم گرفتم بروم آبادان! برای کار یکی از یادمان های دفاع مقدس که قرار است احداث کنند... بالاخره رشته ما معماری است دیگر!!! اما اون چیزی که مرا به شهرم (که هیچ فامیلی دیگر در آن ندارم – پدر جنگ بسوزه - ) کشاند این جمله از امام بود: کار کردن در آبادان ثواب شهادت را دارد...

مهم این است که من آنجا تنهایم و کسی مرا نمی شناسد... و قرار نیست چیزی را معماری کنم! در شهر خودم، شهری که در آن غریبم... و من از مردم فرار می کنم... انی ارهب من الناس الی الله... پس دعایم کنید...

4.  پست بعدی ان شاء الله بعد از تعطیلات

التماس دعا....

عباس سیاح طاهری
۲۰ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۰۱

آخر سال ما هم اینجوریه...

کلی موضوع برای نوشتن بود،  از یک سالگی وبلاگ و دغدغه‌های درونی تا اربعین و عید!!!

اما... تصمیم گرفتم که کمی ترشحات ذهنیم را بنویسم:

  1. تا چند وقت قبل فکر می‌کردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع)  اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیده‌ام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...

  2. حالا که تا دیار تو ما را نمی برند          ما قلبمان شکسته حرم را بیاورید...

  3. امسال هم مثل پارسال می خواستم خودم را چند روزی گم و گور کنم بروم داخل بیابونی، جایی؛ از زابل گرفته تا ایلام و زیلایی و جزیره شیف (که یحتمل حتی اسمشان را هم نشنیده اید... اما این‌ها توی ایرانند‌ها!)

دوکوهه و هویزه هم می شد برویم برای خادم الشهدایی اما آن جا هم آدم بازی گوشی می کند! و شهید بازی!!! مثل قبر بازی‌هایمان داخل بهشت زهرا(س)؛ بالاخره تصمیم گرفتم بروم آبادان! برای کار یکی از یادمان های دفاع مقدس که قرار است احداث کنند... بالاخره رشته ما معماری است دیگر!!! اما اون چیزی که مرا به شهرم (که هیچ فامیلی دیگر در آن ندارم – پدر جنگ بسوزه - ) کشاند این جمله از امام بود: کار کردن در آبادان ثواب شهادت را دارد...

مهم این است که من آنجا تنهایم و کسی مرا نمی شناسد... و قرار نیست چیزی را معماری کنم! در شهر خودم، شهری که در آن غریبم... و من از مردم فرار می کنم... انی ارهب من الناس الی الله... پس دعایم کنید...

4.  پست بعدی ان شاء الله بعد از تعطیلات

التماس دعا....

عباس سیاح طاهری
۰۹ اسفند ۸۵ ، ۰۲:۱۳

پرواز...

می گویم حرکت . . . حرکت یعنی هجرت، کندن، کندن از هر چیزی که فکرش را بکنی، پدر، مادر برادر و خواهر. هرچیزی که تو را به زمین بچسباند از ماشین و موبایل تا کلاس و درس و مدرسه!. نه تعجب نکن! حقیقت دارد این منم من خسته از تمدن و تکنولوژی و روزمرگی این منم همویی که هر روز صبح تو او را در خیابان می بینی و شاید سلامش را جواب بدهی ( و شاید ندهی چون اصلاً او را ندیدی!!!) همویی که بارها و بارها فریاد « یا لیتنی کنت معکم »اش را شنیده باشی و همراهش خوانده باشی: «حسرت رفتن بر این دل مانده است   دست و پایم سخت در گل مانده است  کاروان رفت و ما جا مانده ایم   زیر بار غصه ها واماندهایم   استخوان بر استخوان سائیده ایم     داغ لاله داغ لاله دیدهایم» من همویم همان مثلاً دوست ...

می گویم حرکت . . . حرکت یعنی هجرت، کندن کندن از هر چیزی که فکرش را بکنی... سوالی دارم: تو می توانی حرکت کنی؟ بگذار لفظ قلم صحبت کردن را کنار بگذارم پر پرواز داری؟ اصلاً بلدی بپری؟ سعی می کنی؟ نه ...نه ... شعار نده ...سعی کن راستشو بهم بگی من یه غریبه ام همون غریبه مثلاً دوست... ها پس تو پریدن بلدی ... آخه اگه بخوای بپری که نمی تونی نه نه من پرواز بلد نیستم اما (آخه اگه پرواز بلد بودم دیگه اینجا نمی موندم) اما اونایی رو که پریدن دیدم اونا که مثل تو نبودن بابا جون بارت سنگینه اگه قرار باشه بپریم تو یا زمین می خوری یا زود خسته می شی بارتو سبک کن من نمی گم بابا علی(ع) میگه: تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید تا ملحق شوید ... پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر!!! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد...

 

 

                    

 

 

پ/ن: بی بال پریدن را از که آموختی ای دوست...

عباس سیاح طاهری
۰۹ اسفند ۸۵ ، ۰۲:۱۳

پرواز...

می گویم حرکت . . . حرکت یعنی هجرت، کندن، کندن از هر چیزی که فکرش را بکنی، پدر، مادر برادر و خواهر. هرچیزی که تو را به زمین بچسباند از ماشین و موبایل تا کلاس و درس و مدرسه!. نه تعجب نکن! حقیقت دارد این منم من خسته از تمدن و تکنولوژی و روزمرگی این منم همویی که هر روز صبح تو او را در خیابان می بینی و شاید سلامش را جواب بدهی ( و شاید ندهی چون اصلاً او را ندیدی!!!) همویی که بارها و بارها فریاد « یا لیتنی کنت معکم »اش را شنیده باشی و همراهش خوانده باشی: «حسرت رفتن بر این دل مانده است   دست و پایم سخت در گل مانده است  کاروان رفت و ما جا مانده ایم   زیر بار غصه ها واماندهایم   استخوان بر استخوان سائیده ایم     داغ لاله داغ لاله دیدهایم» من همویم همان مثلاً دوست ...

می گویم حرکت . . . حرکت یعنی هجرت، کندن کندن از هر چیزی که فکرش را بکنی... سوالی دارم: تو می توانی حرکت کنی؟ بگذار لفظ قلم صحبت کردن را کنار بگذارم پر پرواز داری؟ اصلاً بلدی بپری؟ سعی می کنی؟ نه ...نه ... شعار نده ...سعی کن راستشو بهم بگی من یه غریبه ام همون غریبه مثلاً دوست... ها پس تو پریدن بلدی ... آخه اگه بخوای بپری که نمی تونی نه نه من پرواز بلد نیستم اما (آخه اگه پرواز بلد بودم دیگه اینجا نمی موندم) اما اونایی رو که پریدن دیدم اونا که مثل تو نبودن بابا جون بارت سنگینه اگه قرار باشه بپریم تو یا زمین می خوری یا زود خسته می شی بارتو سبک کن من نمی گم بابا علی(ع) میگه: تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید تا ملحق شوید ... پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر!!! پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد...

 

 

                    

 

 

پ/ن: بی بال پریدن را از که آموختی ای دوست...

عباس سیاح طاهری