آخر سال ما هم اینجوریه...
کلی موضوع برای نوشتن بود، از یک سالگی وبلاگ و دغدغههای درونی تا اربعین و عید!!!
اما... تصمیم گرفتم که کمی ترشحات ذهنیم را بنویسم:
- تا چند وقت قبل فکر میکردم که وظیفه من (و ما) رسیدن به کربلاست... و حسین(ع) اما الان که مدتی است درگیر کربلایم به این رسیدهام که تا کربلا کلی راه است و من شاید شاید شاید شاید شاید شاید بتوانم به کاروان برسم... به حضرت زینب(س) ... حالا که حسینی نمی توان شد پس باید زینبی ماند و نه یزیدی...
- حالا که تا دیار تو ما را نمی برند ما قلبمان شکسته حرم را بیاورید...
- امسال هم مثل پارسال می خواستم خودم را چند روزی گم و گور کنم بروم داخل بیابونی، جایی؛ از زابل گرفته تا ایلام و زیلایی و جزیره شیف (که یحتمل حتی اسمشان را هم نشنیده اید... اما اینها توی ایرانندها!)
دوکوهه و هویزه هم می شد برویم برای خادم الشهدایی اما آن جا هم آدم بازی گوشی می کند! و شهید بازی!!! مثل قبر بازیهایمان داخل بهشت زهرا(س)؛ بالاخره تصمیم گرفتم بروم آبادان! برای کار یکی از یادمان های دفاع مقدس که قرار است احداث کنند... بالاخره رشته ما معماری است دیگر!!! اما اون چیزی که مرا به شهرم (که هیچ فامیلی دیگر در آن ندارم – پدر جنگ بسوزه - ) کشاند این جمله از امام بود: کار کردن در آبادان ثواب شهادت را دارد...
مهم این است که من آنجا تنهایم و کسی مرا نمی شناسد... و قرار نیست چیزی را معماری کنم! در شهر خودم، شهری که در آن غریبم... و من از مردم فرار می کنم... انی ارهب من الناس الی الله... پس دعایم کنید...
4. پست بعدی ان شاء الله بعد از تعطیلات
التماس دعا....