عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله


انشالله امروز عازم هویزم تا آخر اسفند شایدم بیشتر بهتره بگم تا هر وقت خودشون اجازه بدن

هرکی اومد اون طرفا خوشحال میشم زیارتم کنه

یاعلی

عباس سیاح طاهری
۰۶ اسفند ۸۸ ، ۰۹:۴۳

او ریگی به کفش داشت...

برای اولین بار اسفند 83 شناختمش... آن غروبی که هیچ کس حاضر نشد برای بردن مان به زاهدان به ما ماشین بدهد و وقتی با قیمت 3 برابر ماشین گیرمان آمد... 8 کیلومتری شهر سوخته بودیم و غروب، که راننده چراغ ها را خاموش کرد و ما پرسیدیم چرا؟! و او گفت "مگه خبر ندارین؟ پریشب 35 تا رو این جا سر بریدن... چراغا رو خاموش کردم تا فکر کنن اتوبوس، کامیونه..." شرح کاملش را در وبلاگ قبلترم نوشته ام... از آن سفر و سیستان و بلوچ ها و...  این نوشته ربطی به آن سفر ندارد... به "او" هم ربط ندارد... اصلاً ربطش فقط به "من و تو" است...  به من و تویی که "ما" خطاب می شویم... به ماها...

از آن سفر که بگذریم می رسیم به "او"... و به کارهایش... اما این جا هم جایگاه توقف این مکتوبات نیست و جریان افکارت را باید جلوتر ببری... جایی همین نزدیکی ها... مثلاً کمی بیرون از تهران! حسن آباد- فشافویه... نه!!! تند نرو! صبر کن با هم باید برویم... گفتم: "او و کارهایش "حیفم آمد بی محلی کنم و از کنارشان بگذرم... آخر بنده خدا چند سال زحمت کشیده تا امروز... کلی جنایت کرده! راستی! کلی جنایت کرده؟!" مگر سر بریدن وآدم کشتن و... ترس ندارد؟ و یا اصلاً اولین بار از کجا شروع شد؟ یادم میاید داشتم مکتوبی راجع به یک جانی می خواندم که اولین جنایاتش را کشتن گربه های محله ی شان گفته بود بعدها یکی از دوستانش را کشته بود و بعدترها هم معلم مدرسه اش را و بعدترترهایش زنان را که بعد از تجاوز قطعه قطعه شان می کرد... راستی! مگر جنایت ترس ندارد؟ و راستی! مگر ترس توی وجود آدم ها نیست؟ پس چه می شود که "او" می شود این چیزی که "ما" حالا جانی خطابش می کنیم؟ (که صد البته کسی که حتی نگاهی به نامحرمی می کند و حرمتی را می شکند و راه را برای از بین بردن عفت زنی و پاکی مردی - ولو خودش- مهیا می کند جانی است چه رسد به "او" که کلی قتل نفس کرده است...) اصلاً مگر او گربه کشته است؟ و یا اصلاً هرکس که گربه می کشد آخرش آدم کش می شود؟... بگذریم... بار اول که خودت با دست چپ کاکل موهای یک نفر را بگیری و با دست راستت خنجری را که یحتمل کند هم هست زیر حلقش گذاشتی و آرام آرام بریدی و خونش توی صورتت پاشید می فهمی که "او" چه حسی دارد. بار دوم دیگر نه دستت می لرزد و نه دلت (البته دل که چه عرض کنم... یکی دیگر مرغ سر برید و "ما" تا دوشب خوابش را می دیدیم... "او" با الله اکبر سر می برید و...) ولش کن! اصلاً بیا کمی لطیف تر حرف بزنیم... بیا نبینیم توی تاسوکی مردها را سر بریدند و با ماشین از رویشان رد شدند و زن ها را با خود بردند و چون سیستانی ها روی ناموس حساسند اصلاً اسمی از این زن ها نیامد... و اثری هم...

این را نگویم خفه می شوم... بگذار العبریه گلادیاتورهایش را هر روز نشان بدهد...

همه ی این قصه ها برای چی بود؟ می دانی! او ریگی به گفش داشت... آن روزی که آن تروریست فیلم بردار از انفجار اتوبوس پاسدارها گفت در ازای دریافت پول آب و برق و... و حقوق ماهی 700 روپیه (اگر واحدش را اشتباه نگفته باشم) حاضر شد از ایران به پاکستان برود و برای "او" کار بکند... آن روز "ما" کجا بودیم؟ آن روز که "او" شروع کرد می دانی چقدرش بود؟ 24 سال!!! جا دارد در جلوی این 24 سال یک خط کامل علامت تعجب بگذارم اما نمی شود... حیف!

24 سال یعنی سن الان "من" و "تو"... کمی بالاتر یا پائین تر! چه فرقی می کند؟ مهم این است که او از "هیچ" یک باره تبدیل به "او" شد... با اسلحه و پول و پوشش خبری زیاد... چون "استعدادش" را به "آن ها" نشان داد...

حالا بیا برگردیم به پاراگراف دوم همین مکتوب. جایی همین نزدیکی ها... مثلاً کمی بیرون از تهران! حسن آباد- فشافویه... نه!!! تند نرو! صبر کن با هم باید برویم... سن 24 -25 سالگی، فقر فرهنگی، فقر مالی و هزار درد دیگه و صد البته ایمان ضعیف بعلاوه ی پول وهابیت! نتیجه اش چی میشود؟ هفت شیعه را که بکشی می روی بهشت...

این جاها "او" و "او"ها ریگی به کفششان ندارند ها! "من" و "تو" به خاطر کارهایمان (و یا کم کاری هایمان) داخل کفششان ریگی می گذاریم...

"او" ریگی به کفش داشت... اما این ریگ از اول به خاطر اسمش به او داده نشده بود... "آن ها" ریگ داخل کفش هایش گذاشتند... آهای "ما"... هااااااااااااای "ما"...  به کفش هایت خوب نگاه کن... ببین ریگی توی کفشت نداری؟ او خوب نگاه نگرده بود ها...


پ/ن:
1- دوباره این را نگویم خفه می شوم... بگذار العبریه گلادیاتورهایش را هر روز نشان بدهد...
2- این را هم ببینید.
3- به چهره اش خوب نگاه کنید... چه می بینید؟
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/7/70/Abdolmalek_Rigi.jpg
عباس سیاح طاهری