عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۷ تیر ۸۹ ، ۱۲:۳۲

تراوشات یک مخ پُر

این ها را دارم فواره ای می نویسم. نوشتن فواره ای را نمی توانم توصیف کنم. شاید بشود گفت احساساتی. شاید هم تراوشاتی است که جایی برایشان ندارم و فقط می خواهم تخلیه شان کنم. آن هم چون هیچ کدامشان ارزش یک پست بودن را ندارند و یا من توانایی نوشتن یک پست را بر سوژه شان ندارم:

1- خیلی زور دارد وقتی کس کوچکی برای بزرگ کردن خودش کس دیگری را تحقیر می کند. این نکته را در جام جهانی 2-3 باری دیدم. آن وقتی که گزارشگران کاملاً نظرات شخصی خود را در گزارش دخالت می دهند. مثل مسخره کردن مارادونا (چون رفتارش مثل غربی ها اتوکشیده نیست و شاید کمی شرقی باشد... خوشحالی می کند- به هوا می پرد و...) و یا این جمله ی "خدا حافظ آقای بد لباس!" خطاب به دونگا. چرا؟ چون ساده لباس می پوسد و مثل "مردمش" است نه اروپایی ها و یا این جمله ی "کاسیاس مقدس!" دیگر هیچ توضیحی ندارد...

2- وقتی فاصله ها شروع می شود دربهدر دنبال آن پاکت هایی می گردم که کارکرد اصلی شان داخل هواپیماست... پاکت تهوع!!!... مگر یک فیلم چقدر می تواند سیاه و سفید باشد و پیام مستقیم را به مخاطب منتقل کند؟ "بابا تو چرا متوجه نیستی؟ من با تو تفاوت دارم..." نمی دانم بخندم یا گریه کنم....

3- اگر شمقدری واقعا خطاب به گلشیفته فراهانی گفته باشد می تواند برگردد واقعاً احمق است. کسی که در ایتالیا آن جور ایرانی ها را روی سن و جلوی آن همه دوربین خارجی مسخره کرد ایرانی نیست...

4- این اواخر فامیل مان از آن ینگه دنیا آمده بود. کلی دلمان برایشان تنگ شده بود اما مثل این که یکی خیلی دلش تنگ ما نبود. نه دعوتمان را قبول کرد و نه چیزی گفت... تنها جمله ی رد و بدل شده بعد از خوش آمد گویی این بود که چقدر چاق شدی! ممنون واقعاً... کاش "بزرگ تر ها " را رها می کردیم و خودمان می شدیم... بزرگ ترهایمان بزرگی کردند یا نکردند به ما "بچه هایشان" ربط ندارد...


عباس سیاح طاهری
۲۰ تیر ۸۹ ، ۱۱:۱۴

بهشت زهرا

صبح جمعه سالگرد فوت پدربزرگ خانم بود... رفته بودم بهشت زهرا سر مزارش... جعبه ی شیرینی توی دستم بود و به افراد مختلف تعارف می کردم... رسیدم بالای سرش... چمباتمه زده بود و شال زرد رنگش نامرتب شده بود و روبرویش زنی چادری به درخت تکیه داده بود. تعارفشان کردم ... برنداشت... مادرش گفت مریم جان! بردار مادر... و دخترک سرش را بالا آورد تا شیرینی بردارد... تمام صورتش خیس اشک بود و قسمی از شالش... برای اولین بار بود اشک یتیمی می دیدم... خیلی سنگین است... خیلی...


عباس سیاح طاهری