خون دل
آن روزی که زیر باران برای دیدن مزارش رفتم را فراموش نمی کنم... آنقدر عظمتش مرا گرفته بود که بالکل یادم رفت هر روز از کنار سرش عبور می کنم و به روی خودم هم نمی آورم...
کم هستند آدم هایی در تاریخ که برایم آنقدر جذاب باشند... آن روز به قدری درگیر بزرگیش بودم که کوچک بودنش یادم رفت... دل تنگ "آدم بزرگ" بودم... آدم ِ بزرگی که کمی بزرگم کند... دستهایم را ستون کردم و زل زدم به سنگ قبرش... دلم تا موقعی که صورت گر گرفته ام را روی سنگش _که از نم هوا تر شده بود _ نگذاشتم آرام نگرفت...
باران هم با من زمزمه می کرد...
ما برای آن که ایران گوهری تابان شود
خونه دلها خورده ایم.... خون دلها خورده ایم...
پ/ن:
1- تا یادم نرفته بگویم که سر میرزا کوچک خان در قبرستان میدان حسن آباد تهران(آتش نشانی کنونی) دفن است...
2- این که رضاخان قلدر ملعون معدوم چرا قبرستان را آتشنشانی کرد حکایت دور و درازی است... همین بس که اولین آتش نشانی تهران همین میدان حسن آبادی است...
3- دیدن این عکس باعث شد دلم دوباره میرزا را بخواهد... میرزا کوچک ِ بزرگ را...