عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۱۳ فروردين ۸۵ ، ۱۴:۴۷

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

 

 

 

یا لطیف

داستان سیستان                                                         قسمت اول

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            امروز، روز دومی است که در اردو هستیم... تا حالا طوفان شن، ماسه های بادی، اشرار، عقرب و رتیل را تجربه کرده ام... زندگی در کنار آنها به نوبه خود جالب است. قبل از شروع مطلب مقدمه ای را راجع به منطقه می گویم. اینجا روستای توتی  در منطقه شیب آب از توابع زابل (دقیقاً 33 کیلومتری جنوب شرقی) منطقه ی شیعه نشین سیستان است –بعدتر می فهمم که تمام سیستان شیعه و اکثر بلوچستان از برادران اهل تسنن هستند- حدفاصل زابل و دریاچه هامون هیرمند(که دراز سالیانی است به لطف طالبان و امریکا خشک شده است...).

 

وظیفه ی ما هم مثلاً جهاد است... آمده ام هجرت کنم، دل بکنم از هر چیزی که مرا به شهر و دنیا وابسته کند... از پدر، مادر، خواهر وربرادرم... از هر چیزی که مرا به این زندگی لعنتی امید وار کند. از هر چیزی که عذابم می داد...

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            مثل این که ما آخرین نفراتی بودیم که حادثه جاده زابل- زاهدان را فهمیدیم آن هم زمانی که از کنار محل حادثه- تاسوکی- عبور می کردیم: کم کم داشتیم خودمان را برای دیدن شهر سوخته آن هم در ساعت 9 شب آماده می کردیم!(که در بازگشت به دیدارش نائل شدیم و توضیح می دهم که چه وضعیت اسف باری داشت)،  که یک دفعه چراغ های داخلی اتوبوس خاموش شد... ما هم به فراخور حالمان شروع کردیم به جیغ و داد کردن و مثل هر جمع جوان دیگری به جفنگ گفتن:« اِ چرا خورشید غروب کرد؟؟»، «ملاعمر زنده باد- اشراری پاینده باد...» و از این دست جفنگیات که وقتی از راننده پرسیدیم « که چرا برقا رفت؟» با نگاهی عاقل اندر سفیه - که تا فیها خالدونمان را سوزاند- گفت « مگه شما خبر ندارید؟» ( در اینجا من یک توضیح بدهم آن هم در مورد قیافه "کریم" یا همان حضرت راننده که خودش یک اشرار به تمام معنا بود! یک هیکل که به اسب طعنه "زکی" را زده بود و چند ساعت قبل تر وقتی در طوفان شن برای کمک به پاترولی که چپ کرده بود پیاده شدیم دیدم حضرت راننده مسلح هم هستند و یک ماکاروف تر و تمیز زیر لباس بلوچی شان تشریف دارد!) و داستان ایست بازرسی اشرار را تعریف کرد که چگونه با لباس بسیج و نیروی انتظامی راه مردم و "حسن نوری" فرماندار زاهدان را بسته اند و زن و مرد و شیعه و سنی را جدا کرده و مرد های شیعه را جلوی زن و بچه شان سر بریده و جنازه ها را سوزانده اند و با ماشین از روی جنازه ها در گودالی عبور کرده اند و زنان و سنی ها را با خود برده اند- که رسانه ها به دلیل حساسیت سیستانی ها روی ناموس اصلاً اسمی هم از زنان ربوده شده نیاورده اند- (درراه  بازگشت از زابل به زاهدان  به تاسوکی که رسیده و فاتحه ای خواندم به روح شیعیان بی سر، دارند توی محل حادثه مسجدی می سازند یحتمل برای نماز خواندن اشرار!)

یک دفعه فضا خیلی عوض شد... به معنای اصح و الادق همه کپ فرموده بودند و نذر و نیازشان حسابی سر خدا را شلوغ کرد... خیلی دلم گرفت، ما مثلاً با بسیجی ها رفته بودیم ... برایم خیلی زور داشت کسانی که در طول سال فریادشهادت طلبی شان  گوش فلک را کر می کند پای عمل که می رسد... دلم خیلی گرفت.« اِنَ الله یُحِبُ الذینَ یُقاتلونَ فی سَبیلِه صَفاً کانّهم بُنیانٌ مَرصُوص» احساس نزدیک بودن به مرگ را به به مراتب بیشتر از احساس دوری از آن می پسندم...

خلاصه کلام چراغ ها را خاموش کرد تا اتوبوس کامیون دیده شود!!!

به ایست بازرسی می رسیم ایست هایی که متحرکند و جایشان معلوم نیست.این را از صحبت راننده ها متوجه می شوم. اتوبوس را نگه می دارند و همه ما را پیاده می کنند. وسایلمان را از جعبه بغل اتوبوس تحویل می گیریم و به صف منتظر تفتیش بدنی می شویم. مرد ها بین دو داربست و زن ها کمی دور تر در اتاقکی کوچک. در کنار ردیف مرد ها پارچه سیاهی کشته شدن جمع کثیری؟! از مردم بی گناه را به امام زمان و ره بری تسلیت گفته است. سوار می شویم و به راهمان ادامه می دهیم در میان اسکورتی از تویوتاهای دوشکا دار...

به توتی که می رسیم ساعت از 10 شب گذشته است. خیلی خسته ام پس زودتر می خوابم ... راستی دارد باران می بارد...بعد از 9 سال!!! باورتان نمی شود 9 سال باران ندیدن یعنی چه! وقتی به روستا رسیدیم  مردم روستا برای استقبالمان صف کشیده  بودند. باور کردنی نبود مردم باران را از برکت ما؟! می دانستند... پسر کوچکی خاک پای بچه ها را بر می داشت!!! وقتی با اعتراض ما روبرو شد گفت:« من به خاطر شما اولین بار است که باران می بینم...» این مردم درباره ما چه فکر می کنند؟؟؟ سُبحانَ الذَی سَتَرَ عُیوُبی بِسَحابِ رَحمَتهِ

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۵/۰۱/۱۳
عباس سیاح طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی