۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۱:۲۲
ضربه
اول: نمایشگاه کتاب و دیگر هیچ! نمی توان از آن چیزهایی نوشت که انسان را آزار می دهد...
دوم: دیروز خسته و منفجر از دانشگاه بر می گشتم که خیلی اتفاقی دیدمش، زیر پل گیشا. اول گفتم این هم یکی مثل بقیه، چه فرقی دارد؟ مثل تمامی مانکن های توی خیابان، مثل خیلی از دوستانم،مثل خیلی ها، مثل بقیه بیل بورد ها، همه مثل هم یک چیز را تبلیغ می کنند: مصرف گرایی! اما کمی که نزدیک تر شدم دیدم قیافه اش با بقیه فرق می کند. باغی بود و درختی بود و یک جمله. همین. "والشجر یسجدان!" درختان هم سجده می کنند!
یخ کردم! بیایید خدا را باور کنیم...
۸۵/۰۲/۲۰