به پاس یک دل ابری دو چشم بارانی...
یا رب الحسین(ع)
دلم گرفته... خیلی... میدانی؟! انگار نه انگار محرم است! انگاری مردم را به یک دهه سیاه پوشی کفایت میکند عزای خون خدا را؟! دگر هیچ جا خبری از محرم نیست!...
ای آقا! جشن پیروزی انقلاب است!
انگار نه انگار که پیرمرد گلوی خودش را پاره کرد که انقلاب ما امتداد قیام سیدالشهداء(ع) است! تو گویی گرد مرگ بر سر این شهر ریختهاند!
مگر آفتاب از کجا طلوع کرده است که اینچنین شدهایم؟ من میدانم!
آفتاب من از سر نیزه طلوع کردهاست! با گردی از خاکستر تنور خولی! اما هیهات که غباری اندک آفتاب را بپوشاند و تلألواش را مانع شود...
بی خیال اخوی بگذار مشکی پوشیدنمان هم عادتی شود مثل خیلی کارهای دیگرمان...
می گویم: ابا عبدالله! همین صدایش می کنیم دیگر؟ نه؟!!.... پدر بندگان خدا!... پدر... و اگر من بنده خدایم؟!...
امروز عزادار مهربانترین پدر دنیایم... از ازل تا ابد این سرخی پدرم است که مرا حرکت میدهد... و امان از سرخی که روز را به شب پیوند می دهد!!!... یا لیتنی کنت معک یا ابتاه... یا ابانا! استغفر لنا... انا کنا خاطئین!
15/11/85
خیابان پاسداران