عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۲۴ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۴۸

من و دل تنگ

بسم الله

اپیزود اول:

 

پنج شنبه تا ساعت 9 توی شرکت بودم... تنهای تنها... می خواستم برم که یهو وسوسه شدم برم سر 360تم. از اونجایی که دوتا ADSL 512 داریم تو دفتر، رفتن توی اینترنت خیلی سخت نبود!!! همش تقصیر این خانوم عرفانی شد... یه بلست گذاشته بودن با یه شعر از همایون شجریان... با ستاره ها... چند باری(حدود 20-30 بار!!!) گوشش کردم... ما ز اسب و اصل افتاده ایم... ما پیاده ایم، ای سوار ما... تمام طول راه را بغض کرده بودم...

 

 

 

اپیزود دوم:

 

امروز صبح توی دفتر تنها بودم... محمد رفته بود آی تی، ممدحسن هنوز نیومده بود(یادم باشه این پست رو بهش نشون بدم بفهمه حواسم هست دیر میاد؛ آخ که ریاست چه حالی میده!!!) اون یکی محمد هم رفته بود نون بگیره برا صبحونه اما معلوم نبود کجا مونده؟ ساعت ده و نیم بود و هنوز نیومده بود. هر سال این موقع ها که می شد یه حس عجیب غریبی داشتم... خسته می شدم از عزاداری... روحم فشرده می شد... چلونده می شدم توی خودم... اما امسال... نمی دونم؟! امسال هنوز منتظر دهه محرم و عاشورام... گفتم الان که تنهام به جای مداحی بشینم کمی آهنگ گوش کنم... اومدم با ستاره ها را گذاشتم و در اطاقم را بستم، احساس عجیبی داشتم... چیزی مثل احساس گناه... نمی دانم چرا از آهنگ گوش کردن احساس گناه داشتم... احساس خیانت...

 

 

اپیزود سوم:

دیروز بعد از کلاس صادق گیر داده بود که: بابا کثیف! این ریشاتو نمی خای بزنی حداقل کمی کوتاهشون کن. گفتم: بابا ما عزا داریم! می فهمی؟ گفت: عزای کی؟ گفتم: بابام!

 

 

اپیزود چهارم:

دلم گرفته... خیلی... می‌دانی؟! انگار نه انگار محرم است! انگاری مردم را به یک دهه سیاه پوشی  کفایت می‌کند عزای خون خدا را؟! دگر هیچ جا خبری از محرم نیست!...

ای آقا! جشن پیروزی انقلاب است!

انگار نه انگار که پیرمرد گلوی خودش را پاره کرد که انقلاب ما امتداد قیام سیدالشهداء(ع) است! تو گویی گرد مرگ بر سر این شهر ریخته‌اند!

مگر آفتاب از کجا طلوع کرده‌ است که اینچنین شده‌ایم؟ من می‌دانم!

 آفتاب من از سر نیزه طلوع کرده‌است! با گردی از خاکستر تنور خولی! اما هیهات که غباری اندک آفتاب را بپوشاند و تلألواش را مانع شود...

بی خیال اخوی بگذار مشکی پوشیدنمان هم عادتی شود مثل خیلی کارهای دیگرمان...

می گویم: ابا عبدالله! همین صدایش می کنیم دیگر؟ نه؟!!.... پدر بندگان خدا!... پدر... و اگر من بنده خدایم؟!...

امروز عزادار مهربان‌ترین پدر دنیایم... از ازل تا ابد این سرخی پدرم است که مرا حرکت می‌دهد... و امان از سرخی که روز را به شب پیوند می دهد!!!... یا لیتنی کنت معک یا ابتاه... یا ابانا! استغفر لنا... انا کنا خاطئین!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۶/۱۱/۲۴
عباس سیاح طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی