جشن عروسی
من
با جشن عروسی مخالفم و دوستانم هم میدانند و دعوتم نمی کنند خودم عروسی
نگرفتم و رفقا میدانند کلا تمام طول جشن حرص می خورم. مگر آنکه طرف دیگر
خیلی عزیز باشد و دعوت کند و من بخاطر عزتش حرص که میخورم به روی خودم
نیاورم و توی خودم هی حرص بخورم و بخورم... نه بخاطر این که جشن است و شادی
و این ها! نه! بل از آن جهت که توی جوان اول زندگیت میروی با هزار بدبختی و
هزاران هزار فلاکت حداقل 20 میلیون پول بی زبان
را میگیری میریزی توی حلق ملت که بخورند و خوش باشند و تو را هی تشویق
کنند که زن گرفته ای و آفرین به این جنم مردانه ات! درباره کارشان حرف
بزنند و ساعت و انگشتر همدیگر را ببینند و از این حرف ها... آخرالامر هم
بگویند انتخاب میوه اش بد بود و کبابش را سوزانده بود و ژله اش رژیمی
نبود...
که چه بشود مثلا؟! نمی شد آن 20 میلیون را نگه میداشتی خانه ای بجای 40 متری،60 متری اجاره می کردی یا خانه ای 40-50 متری میخریدی؟
در آن سمت هم خانم بیاید عروس مفلوک را بنشانند 4-5 ساعت توی آرایشگاه و
آتلیه و... (که تازه عکس هایی بگیرید که غیر از خودتان کسی نتواند
ببیند!!!) و بعدش بیاید بنشید مثل تاج بالای مجلس و هی چلپ چلپ ماچ به این و
آن بدهد و دوستان مجردش بگویند "وایییی چه سرویس قشنگی!! چن خریده برات؟" و
بعدش بگویند که مثلا من نگین دار دوست دارم یکی هم نشان کرده ام و ته
دلشان غنج برود و سرخ و سفید شوند... حالا سمت ماها که نه ولی خب آن سمت
آهنگی و رقصی و... (که البته نیمه ی متدّین مغزم میگوید بنویس رقص زن برای
زن حرام است و این را هم بگو که این سمت تالار هم آبکی می خورند عده ای و
این هم حرام است)
تازه بعد از شام که کوفت کردی (چون رفته ای بخش زنانه
و کلی استرس و خجالت و سر پایینی و این ها و کلا اشتهایت کور شد و یا شاید
سفت ایستادی و گفتی زنانه نمی روی و بحث و جدل و اعصاب خردی که "مگه
میشه؟!" و "عیبه!" و "رسمه!" و "مردم چی میگن؟!" و این ها و باز اشتهایت
کور شد!) تازه موقع عروس کِشون است! باید دوره بیافتید تمام شهر را با بوق
های شادیتان پر کنید و همه شهر بفهمند که ماه بانوی این شهر امشب در حجله
توست! نمی دانم چرا برخی اصرار دارند که عروس کِشون را تبدیل کنند به عروس
کُشون؟! خب عزیز من ویراژ دادن جلوی این داماد خسته و داغون تنها لطفی که
دارد خریدن فحش برای پدر و مادرت است! نکن جان من!
بعد از این که رفتی
در خانه مادر خانمت که با هم مراسم خداحافظی را انجام بدهید و جلوی پایتان
ببعی ای ذبح شد و از روی خونش رد شدید تازه باید بروید سمت منزل خودتان!
قبلن می گفتند گربه را دم حجله بکش اما الان ببعی می کشند خلاصه!
خب!
کم کم داریم به خانه نزدیک می شویم و دلت مثل سیر و سرکه میجوشد. همسرت هم
همینطور... تازه درب خانه که می رسید کلی داد و بوق و رقص و صندوق عقب های
بالا زده که همه محل بفهمند شما عروس و داماد دارید میایید خانه خودتان و
متوجه حضور مبارک شما بشوند...
حالا همه کم کم میروند و کتت را در
میاوری، عروس هم میخواهد از شر این همه تور و سیم خلاص شود... حالا با این
همه خستگی باید کاری کنید که به هم آشنا شوید... بماند که چقدر این خستگی
کشنده دیوانه تان می کند. همه که می روند سکوت سنگین خانه دارد شما را می
خورد... نمی شد مثلا کار دیگری کرد؟
من با جشن عروسی مخالفم و دوستانم
هم میدانند و دعوتم نمی کنند می دانی چرا؟ چون آن شب همه چیز برای مردم است
و هیچ کس به فکر عروس و داماد نیست... ایکاش می شد از شر این "همین یه
شبه" ها و "همین یه پسرو دارم" ها و "همین یه دختره" ها و "پس مردم چی
میگن" ها و "من آرزو دارم" ها خلاص شد...
شب عروسی باید شب آرامش عروس و
داماد باشد و الان نیست... بخاطر "ما مردم" و حرف ما مردم است که مایه
آرامش نیست... کاش ما برای عروسی مردم همان کاری را بکنیم که برای خودمان
دوست داریم بقیه بکنند...
پ/ن: دیشب عروسی عزیزی بود و من رفتم...
پانزدهمین باری بود که واسطه میشدم و خدا لطف می کرد به هم میرسیدند...
خدایا این لطفت را از من نگیر... و به جوانان ما یاد بده همه ازدواج، جشن
عروسی نیست...