عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۰۲ اسفند ۸۶ ، ۱۹:۴۱

حجاب

آنچه در همه پدر و مادر ها مشترک است ، این است که مذهب را طوری تعریف می کنند که انگار شیپور را از طرف دیگرش باد می کنند !

توصیه هایی که به نسل جوان می کنند اینطوری است .

درست مثل این است که طبیبی - یا به هر حال آدمی - دائم به کسی که لبش زخم شده یا صورتش جوش زده بگوید که « جوش نزن » و « زخم نشو » ؛ و بعد هم بگوید که به طور مثال «زخم شدن دهن فلان بدی را دارد ؛ جوش صورت فلان قدر بد است» !

این - اگر چه درست است – اصولا" چه تاثیری دارد ؟ چه می خواهد بشود و بعد چه نتیجه ای می خواهد بگیرد ؟

به جای این صحبتها باید فهمید چه عواملی باعث شده که این جوشها در زندگی روحی این بچه و این نسل بوجود آمده ؛ آن ریشه ها را باید یافت.

تجربه نشان می دهد که به عنوان اینکه دین فلان چیز را می گوید ، نمی شود حجاب را بر زن تحمیل کرد ، و عبادت را بر پسر تحمیل کرد ، مگر اینکه یک آگاهی انسانی پیدا کند ، و این ها نماینده یک طرز فکر باشد.

آیا در عوام ما پوشش اسلامی به عنوان یک طرز تفکر خاص است؟

نه ، طرز تفکر خاص نیست ، بلکه به عنوان تیپ خاص است ، که در آن مومن دارد ، فاسق دارد ، بد اندیش دارد ، خوش اندیش دارد ، خلاصه همه جور آدمی دارد !

البته حجاب غیر از چادر است ؛ چادر فرم است.

اصل قضیه این است که ، این دختری که الان می خواهد پوشش را انتخاب کند ، انگیزه اش چیست؟

معمولا انگیزه این است که « مادرم همینطور بوده ، خاله ام همینطور است ، محیطمان همینطور است ».این ، یک لباس سنتی است ؛ نشانه طبقه عقب مانده در حال مرگ است. جلویش را هم نمی توان گرفت ؛ بخواهی ده سال دیگر هم ادامه اش بدهی ، بعد از سال یازدهم تمام می شود ؛ رشد و تکاملش به سمت ریختن این حجاب است ، یعنی تکامل جامعه به سمت تَرک آن سمبل های سنتی اُمّلی.

بنابر این شما طرز فکر بچه ها را
عوض کنید ، آنها خودشان پوشش را انتخاب خواهند کرد ؛ شما نمی خواهد مدلش را بدوزید و تنش کنید ! او خودش انتخاب می کند. شما را بطه عاشقانه بین او و این عالم وجود برقرار کنید ؛ او خودش به نماز می ایستد . هی به زور بیدارش نکنید !

« دکتر علی شریعتی »

( زن ، ص۲۷۱ و ۲۷۲ و ۲۸۴ و ۲۸۸ )
.
.
.
.
.
پ/ن: برای کسانی که می دانند و حجاب ندارند! یا  کسانی که می دانند و عمل نمی کنند این جمله را مجددا می نویسم...برای کسی که به خداوند ایمان دارد هیچ توضیحی لازم نیست وبرای کسی که به خداوند ایمان ندارد هرتوضیحی اضافه است....
تیتراژابتدائی فیلم برنادت (مضمون)
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...



عباس سیاح طاهری
۰۲ اسفند ۸۶ ، ۱۹:۴۱

حجاب

آنچه در همه پدر و مادر ها مشترک است ، این است که مذهب را طوری تعریف می کنند که انگار شیپور را از طرف دیگرش باد می کنند !

توصیه هایی که به نسل جوان می کنند اینطوری است .

درست مثل این است که طبیبی - یا به هر حال آدمی - دائم به کسی که لبش زخم شده یا صورتش جوش زده بگوید که « جوش نزن » و « زخم نشو » ؛ و بعد هم بگوید که به طور مثال «زخم شدن دهن فلان بدی را دارد ؛ جوش صورت فلان قدر بد است» !

این - اگر چه درست است – اصولا" چه تاثیری دارد ؟ چه می خواهد بشود و بعد چه نتیجه ای می خواهد بگیرد ؟

به جای این صحبتها باید فهمید چه عواملی باعث شده که این جوشها در زندگی روحی این بچه و این نسل بوجود آمده ؛ آن ریشه ها را باید یافت.

تجربه نشان می دهد که به عنوان اینکه دین فلان چیز را می گوید ، نمی شود حجاب را بر زن تحمیل کرد ، و عبادت را بر پسر تحمیل کرد ، مگر اینکه یک آگاهی انسانی پیدا کند ، و این ها نماینده یک طرز فکر باشد.

آیا در عوام ما پوشش اسلامی به عنوان یک طرز تفکر خاص است؟

نه ، طرز تفکر خاص نیست ، بلکه به عنوان تیپ خاص است ، که در آن مومن دارد ، فاسق دارد ، بد اندیش دارد ، خوش اندیش دارد ، خلاصه همه جور آدمی دارد !

البته حجاب غیر از چادر است ؛ چادر فرم است.

اصل قضیه این است که ، این دختری که الان می خواهد پوشش را انتخاب کند ، انگیزه اش چیست؟

معمولا انگیزه این است که « مادرم همینطور بوده ، خاله ام همینطور است ، محیطمان همینطور است ».این ، یک لباس سنتی است ؛ نشانه طبقه عقب مانده در حال مرگ است. جلویش را هم نمی توان گرفت ؛ بخواهی ده سال دیگر هم ادامه اش بدهی ، بعد از سال یازدهم تمام می شود ؛ رشد و تکاملش به سمت ریختن این حجاب است ، یعنی تکامل جامعه به سمت تَرک آن سمبل های سنتی اُمّلی.

بنابر این شما طرز فکر بچه ها را
عوض کنید ، آنها خودشان پوشش را انتخاب خواهند کرد ؛ شما نمی خواهد مدلش را بدوزید و تنش کنید ! او خودش انتخاب می کند. شما را بطه عاشقانه بین او و این عالم وجود برقرار کنید ؛ او خودش به نماز می ایستد . هی به زور بیدارش نکنید !

« دکتر علی شریعتی »

( زن ، ص۲۷۱ و ۲۷۲ و ۲۸۴ و ۲۸۸ )
.
.
.
.
.
پ/ن: برای کسانی که می دانند و حجاب ندارند! یا  کسانی که می دانند و عمل نمی کنند این جمله را مجددا می نویسم...برای کسی که به خداوند ایمان دارد هیچ توضیحی لازم نیست وبرای کسی که به خداوند ایمان ندارد هرتوضیحی اضافه است....
تیتراژابتدائی فیلم برنادت (مضمون)
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...



عباس سیاح طاهری
۲۴ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۴۸

من و دل تنگ

بسم الله

اپیزود اول:

 

پنج شنبه تا ساعت 9 توی شرکت بودم... تنهای تنها... می خواستم برم که یهو وسوسه شدم برم سر 360تم. از اونجایی که دوتا ADSL 512 داریم تو دفتر، رفتن توی اینترنت خیلی سخت نبود!!! همش تقصیر این خانوم عرفانی شد... یه بلست گذاشته بودن با یه شعر از همایون شجریان... با ستاره ها... چند باری(حدود 20-30 بار!!!) گوشش کردم... ما ز اسب و اصل افتاده ایم... ما پیاده ایم، ای سوار ما... تمام طول راه را بغض کرده بودم...

 

 

 

اپیزود دوم:

 

امروز صبح توی دفتر تنها بودم... محمد رفته بود آی تی، ممدحسن هنوز نیومده بود(یادم باشه این پست رو بهش نشون بدم بفهمه حواسم هست دیر میاد؛ آخ که ریاست چه حالی میده!!!) اون یکی محمد هم رفته بود نون بگیره برا صبحونه اما معلوم نبود کجا مونده؟ ساعت ده و نیم بود و هنوز نیومده بود. هر سال این موقع ها که می شد یه حس عجیب غریبی داشتم... خسته می شدم از عزاداری... روحم فشرده می شد... چلونده می شدم توی خودم... اما امسال... نمی دونم؟! امسال هنوز منتظر دهه محرم و عاشورام... گفتم الان که تنهام به جای مداحی بشینم کمی آهنگ گوش کنم... اومدم با ستاره ها را گذاشتم و در اطاقم را بستم، احساس عجیبی داشتم... چیزی مثل احساس گناه... نمی دانم چرا از آهنگ گوش کردن احساس گناه داشتم... احساس خیانت...

 

 

اپیزود سوم:

دیروز بعد از کلاس صادق گیر داده بود که: بابا کثیف! این ریشاتو نمی خای بزنی حداقل کمی کوتاهشون کن. گفتم: بابا ما عزا داریم! می فهمی؟ گفت: عزای کی؟ گفتم: بابام!

 

 

اپیزود چهارم:

دلم گرفته... خیلی... می‌دانی؟! انگار نه انگار محرم است! انگاری مردم را به یک دهه سیاه پوشی  کفایت می‌کند عزای خون خدا را؟! دگر هیچ جا خبری از محرم نیست!...

ای آقا! جشن پیروزی انقلاب است!

انگار نه انگار که پیرمرد گلوی خودش را پاره کرد که انقلاب ما امتداد قیام سیدالشهداء(ع) است! تو گویی گرد مرگ بر سر این شهر ریخته‌اند!

مگر آفتاب از کجا طلوع کرده‌ است که اینچنین شده‌ایم؟ من می‌دانم!

 آفتاب من از سر نیزه طلوع کرده‌است! با گردی از خاکستر تنور خولی! اما هیهات که غباری اندک آفتاب را بپوشاند و تلألواش را مانع شود...

بی خیال اخوی بگذار مشکی پوشیدنمان هم عادتی شود مثل خیلی کارهای دیگرمان...

می گویم: ابا عبدالله! همین صدایش می کنیم دیگر؟ نه؟!!.... پدر بندگان خدا!... پدر... و اگر من بنده خدایم؟!...

امروز عزادار مهربان‌ترین پدر دنیایم... از ازل تا ابد این سرخی پدرم است که مرا حرکت می‌دهد... و امان از سرخی که روز را به شب پیوند می دهد!!!... یا لیتنی کنت معک یا ابتاه... یا ابانا! استغفر لنا... انا کنا خاطئین!

 

عباس سیاح طاهری
۲۴ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۴۸

من و دل تنگ

بسم الله

اپیزود اول:

 

پنج شنبه تا ساعت 9 توی شرکت بودم... تنهای تنها... می خواستم برم که یهو وسوسه شدم برم سر 360تم. از اونجایی که دوتا ADSL 512 داریم تو دفتر، رفتن توی اینترنت خیلی سخت نبود!!! همش تقصیر این خانوم عرفانی شد... یه بلست گذاشته بودن با یه شعر از همایون شجریان... با ستاره ها... چند باری(حدود 20-30 بار!!!) گوشش کردم... ما ز اسب و اصل افتاده ایم... ما پیاده ایم، ای سوار ما... تمام طول راه را بغض کرده بودم...

 

 

 

اپیزود دوم:

 

امروز صبح توی دفتر تنها بودم... محمد رفته بود آی تی، ممدحسن هنوز نیومده بود(یادم باشه این پست رو بهش نشون بدم بفهمه حواسم هست دیر میاد؛ آخ که ریاست چه حالی میده!!!) اون یکی محمد هم رفته بود نون بگیره برا صبحونه اما معلوم نبود کجا مونده؟ ساعت ده و نیم بود و هنوز نیومده بود. هر سال این موقع ها که می شد یه حس عجیب غریبی داشتم... خسته می شدم از عزاداری... روحم فشرده می شد... چلونده می شدم توی خودم... اما امسال... نمی دونم؟! امسال هنوز منتظر دهه محرم و عاشورام... گفتم الان که تنهام به جای مداحی بشینم کمی آهنگ گوش کنم... اومدم با ستاره ها را گذاشتم و در اطاقم را بستم، احساس عجیبی داشتم... چیزی مثل احساس گناه... نمی دانم چرا از آهنگ گوش کردن احساس گناه داشتم... احساس خیانت...

 

 

اپیزود سوم:

دیروز بعد از کلاس صادق گیر داده بود که: بابا کثیف! این ریشاتو نمی خای بزنی حداقل کمی کوتاهشون کن. گفتم: بابا ما عزا داریم! می فهمی؟ گفت: عزای کی؟ گفتم: بابام!

 

 

اپیزود چهارم:

دلم گرفته... خیلی... می‌دانی؟! انگار نه انگار محرم است! انگاری مردم را به یک دهه سیاه پوشی  کفایت می‌کند عزای خون خدا را؟! دگر هیچ جا خبری از محرم نیست!...

ای آقا! جشن پیروزی انقلاب است!

انگار نه انگار که پیرمرد گلوی خودش را پاره کرد که انقلاب ما امتداد قیام سیدالشهداء(ع) است! تو گویی گرد مرگ بر سر این شهر ریخته‌اند!

مگر آفتاب از کجا طلوع کرده‌ است که اینچنین شده‌ایم؟ من می‌دانم!

 آفتاب من از سر نیزه طلوع کرده‌است! با گردی از خاکستر تنور خولی! اما هیهات که غباری اندک آفتاب را بپوشاند و تلألواش را مانع شود...

بی خیال اخوی بگذار مشکی پوشیدنمان هم عادتی شود مثل خیلی کارهای دیگرمان...

می گویم: ابا عبدالله! همین صدایش می کنیم دیگر؟ نه؟!!.... پدر بندگان خدا!... پدر... و اگر من بنده خدایم؟!...

امروز عزادار مهربان‌ترین پدر دنیایم... از ازل تا ابد این سرخی پدرم است که مرا حرکت می‌دهد... و امان از سرخی که روز را به شب پیوند می دهد!!!... یا لیتنی کنت معک یا ابتاه... یا ابانا! استغفر لنا... انا کنا خاطئین!

 

عباس سیاح طاهری
۲۰ بهمن ۸۶ ، ۱۷:۴۵

پرستوی کوچک خوشبختی...

همه‌ی بچه‌ها فریاد می‌کشیدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه کنارِ پرده‌ی خیمه‌ی ایستاده بود و بیرون را می‌نگریست. ما له‌له‌زنان فریاد می‌کشیدیم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره کرد که آرام شویم. گفت که عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت.

با دو مشکِ آب. حالا آرام‌تر، انگار در خودمان، می‌گفتیم: "عمو، عمو، آب، آب" لختی نگذشته بود، کم از ساعتی شاید، ما هم‌چنان منتظر نشسته بودیم و زیرِ لب ذکر را تکرار می‌کردیم. ناگاه فاطمه پرده‌ی خیمه را رها کرد و به زمین افتاد. حالا همه تشنه‌گی را فراموش کرده بودیم. دیگر کسی از آب حرفی نمی‌زد. کسی آب نمی‌خواست. فریاد می‌زدیم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."

 

با این که رباب آدم بزرگ است، اما هنوز هم دارد گهواره‌ی خالی را تکان می‌دهد. گاهی وقت‌ها مثلِ عروسک‌بازیِ ما با خودش حرف هم می‌زند. انگار واقعا خیال می‌کند که علیِ کوچکش توی گهواره خوابیده است. هیچ کسی هم هیچ چیزی به او نمی‌گوید. اگر ما، بچه‌های کوچک، مشغولِ عروسک‌بازی بودیم، شاید فاطمه دعوامان می‌کرد، اما رباب آدم بزرگ است، برای همین کسی به او چیزی نمی‌گوید. "علی که توی گهواره نیست. من خودم از توی سوراخی پرده‌ی خیمه دیدمش، روی دست‌های اباعبدالله خواب خواب بود..."

 

غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت یک‌بار می‌آمد و برای ما چیزی می‌گفت و می‌رفت. ما هم خجالت می‌کشیدیم و گریه نمی‌کردیم و گوش می‌کردیم. اما حالا دیگر خیلی وقت است که نیامده تا برای‌مان چیزی بگوید. حالا فاطمه بچه‌های کوچک را یک‌جا جمع کرده است. البته من دیگر بزرگ شده‌ام. برای همین به فاطمه می‌گویم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نمی‌دانم چرا، اما سرش را بالا می‌گیرد. به جای آن که ما را آرام کند، نگاه می‌کند به موهای من و جیغ می‌زند:

"فَکَیفَ تَتَّقونَ اِن کَفَرتم یَوماً یَجعلُ الوِلدانَ شیبَا... (چه‌سان در امانید، اگر کافر باشید در روزی که کودکان را پیر می‌گرداند؟ مزمل-17

.

.

.

نویسنده: رضا امیر خانی

 

عباس سیاح طاهری
۲۰ بهمن ۸۶ ، ۱۷:۴۵

پرستوی کوچک خوشبختی...

همه‌ی بچه‌ها فریاد می‌کشیدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه کنارِ پرده‌ی خیمه‌ی ایستاده بود و بیرون را می‌نگریست. ما له‌له‌زنان فریاد می‌کشیدیم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره کرد که آرام شویم. گفت که عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت.

با دو مشکِ آب. حالا آرام‌تر، انگار در خودمان، می‌گفتیم: "عمو، عمو، آب، آب" لختی نگذشته بود، کم از ساعتی شاید، ما هم‌چنان منتظر نشسته بودیم و زیرِ لب ذکر را تکرار می‌کردیم. ناگاه فاطمه پرده‌ی خیمه را رها کرد و به زمین افتاد. حالا همه تشنه‌گی را فراموش کرده بودیم. دیگر کسی از آب حرفی نمی‌زد. کسی آب نمی‌خواست. فریاد می‌زدیم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."

 

با این که رباب آدم بزرگ است، اما هنوز هم دارد گهواره‌ی خالی را تکان می‌دهد. گاهی وقت‌ها مثلِ عروسک‌بازیِ ما با خودش حرف هم می‌زند. انگار واقعا خیال می‌کند که علیِ کوچکش توی گهواره خوابیده است. هیچ کسی هم هیچ چیزی به او نمی‌گوید. اگر ما، بچه‌های کوچک، مشغولِ عروسک‌بازی بودیم، شاید فاطمه دعوامان می‌کرد، اما رباب آدم بزرگ است، برای همین کسی به او چیزی نمی‌گوید. "علی که توی گهواره نیست. من خودم از توی سوراخی پرده‌ی خیمه دیدمش، روی دست‌های اباعبدالله خواب خواب بود..."

 

غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت یک‌بار می‌آمد و برای ما چیزی می‌گفت و می‌رفت. ما هم خجالت می‌کشیدیم و گریه نمی‌کردیم و گوش می‌کردیم. اما حالا دیگر خیلی وقت است که نیامده تا برای‌مان چیزی بگوید. حالا فاطمه بچه‌های کوچک را یک‌جا جمع کرده است. البته من دیگر بزرگ شده‌ام. برای همین به فاطمه می‌گویم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نمی‌دانم چرا، اما سرش را بالا می‌گیرد. به جای آن که ما را آرام کند، نگاه می‌کند به موهای من و جیغ می‌زند:

"فَکَیفَ تَتَّقونَ اِن کَفَرتم یَوماً یَجعلُ الوِلدانَ شیبَا... (چه‌سان در امانید، اگر کافر باشید در روزی که کودکان را پیر می‌گرداند؟ مزمل-17

.

.

.

نویسنده: رضا امیر خانی

 

عباس سیاح طاهری
۱۵ بهمن ۸۶ ، ۱۲:۲۹

امام و نامزد آلمانی

«آقای خمینی عزیز، نمی‌خواهم با تقاضای خود مزاحم شما بشوم، اما تا دیروز مشکلی داشتم (که می‌‌خواهم با مساعدت شما حل کنم). امیدوارم با محبتی که دارید کمکم کنید. نامزدم به زودی هدیه سالروز تولدش را دریافت خواهد کرد؛ هدیه‌ای که از قلب من تقدیم می‌شود. او مشتاقانه دستخط (بزرگان را) گردآوری می‌کند (و کلکسیونی از این دستخط‌ها‌ دارد) و روز تولدش چهارم فوریه است.
چقد خوشحال می‌شود که سلامی از شما دریافت کند. لذا از شما درخواست می‌کنم که لطفی در حق من کرده و چند جمله زیبا روی کارت‌پستالی که (در پاکت نامه) برایتان گذاشته‌ام برای ایشان بفرستید. اگر اساسا دستخطی برای کسی ارسال نمی‌کنید، لطفا مرا در جریان امر قرار دهید.
اکسل نلکن ـ ببلز دورف ـ شماره 57 ـ 5810 ویتن ـ آلمان غربی.
با تشکر و بهترین آرزوها برای شما. ارادتمند شما، پردیسی کوپیسا»

اما پاسخ امام خمینی به وی به این شرح است:
بسمه تعالی
سعی کنید برای جامعه فرد مفیدی باشید. سعی کنید تحت‌ تأثیر قدرت‌های شیطانی واقع نشوید. سعی کنید انسان متعهد باشید. ان‌شاءالله سلامت باشید.
روح‌الله‌ الموسوی خمینی

عباس سیاح طاهری
۱۵ بهمن ۸۶ ، ۱۲:۲۹

امام و نامزد آلمانی

«آقای خمینی عزیز، نمی‌خواهم با تقاضای خود مزاحم شما بشوم، اما تا دیروز مشکلی داشتم (که می‌‌خواهم با مساعدت شما حل کنم). امیدوارم با محبتی که دارید کمکم کنید. نامزدم به زودی هدیه سالروز تولدش را دریافت خواهد کرد؛ هدیه‌ای که از قلب من تقدیم می‌شود. او مشتاقانه دستخط (بزرگان را) گردآوری می‌کند (و کلکسیونی از این دستخط‌ها‌ دارد) و روز تولدش چهارم فوریه است.
چقد خوشحال می‌شود که سلامی از شما دریافت کند. لذا از شما درخواست می‌کنم که لطفی در حق من کرده و چند جمله زیبا روی کارت‌پستالی که (در پاکت نامه) برایتان گذاشته‌ام برای ایشان بفرستید. اگر اساسا دستخطی برای کسی ارسال نمی‌کنید، لطفا مرا در جریان امر قرار دهید.
اکسل نلکن ـ ببلز دورف ـ شماره 57 ـ 5810 ویتن ـ آلمان غربی.
با تشکر و بهترین آرزوها برای شما. ارادتمند شما، پردیسی کوپیسا»

اما پاسخ امام خمینی به وی به این شرح است:
بسمه تعالی
سعی کنید برای جامعه فرد مفیدی باشید. سعی کنید تحت‌ تأثیر قدرت‌های شیطانی واقع نشوید. سعی کنید انسان متعهد باشید. ان‌شاءالله سلامت باشید.
روح‌الله‌ الموسوی خمینی

عباس سیاح طاهری
۱۱ بهمن ۸۶ ، ۱۳:۳۳

من نسکافه نمی خورم!


من نسکافه نمی‌خورم!

 نسکافه داغ است

 داغ‌تر از آن تکه سربی که نشست توی سینه‌ی محمد

 وقتی نشسته بود

 در آغوش پدرش

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 نسکافه تلخ است

 تلخ‌تر از آن روزی که پدر زینب را گرفتند

 و کشان‌کشان انداختند

  توی آن ماشین آهنی

 که حتی پنجره هم نداشت

 

من نسکافه نمی‌خورم!


 


نسکافه سیاه است

 سیاه‌تر از آن شبی که هانیه و مادربزرگش را

 از خانه بیرون انداختند

 و یک غول آهنی روی سقف خانه‌شان راه رفت

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 من افتخار می‌کنم که نسکافه نمی‌خورم

 بگذار همان چهار جوان اسراییلی

 بنشینند زیر سایه‌ی درخت پرتقال خانه‌ی احمد

 و نسکافه بخورند

 و بخندند به ریش همه‌ی شیوخ عرب

 

من نسکافه نمی‌خورم! من نسکافه نمی‌خرم!

 من حتی یک ریال نمی‌دهم

 که بشود آن تکه سرب

 که بشود یک قطره بنزین برای آن ماشین آهنی

 که بشود بند پوتین آن سرباز اسراییلی

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 و نسکافه فقط همان یک فنجان قهوه نیست

 همان پیراهنی است که تو پوشیده‌ای

   و من پوشیده‌ام

 همان گوشی موبایلی است که تو خریدی

 و برای خریدنش سیصد و پنجاه‌هزار تومان بدهکار شدی

 

من نسکافه نمی‌خورم!
عباس سیاح طاهری
۱۱ بهمن ۸۶ ، ۱۳:۳۳

من نسکافه نمی خورم!


من نسکافه نمی‌خورم!

 نسکافه داغ است

 داغ‌تر از آن تکه سربی که نشست توی سینه‌ی محمد

 وقتی نشسته بود

 در آغوش پدرش

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 نسکافه تلخ است

 تلخ‌تر از آن روزی که پدر زینب را گرفتند

 و کشان‌کشان انداختند

  توی آن ماشین آهنی

 که حتی پنجره هم نداشت

 

من نسکافه نمی‌خورم!


 


نسکافه سیاه است

 سیاه‌تر از آن شبی که هانیه و مادربزرگش را

 از خانه بیرون انداختند

 و یک غول آهنی روی سقف خانه‌شان راه رفت

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 من افتخار می‌کنم که نسکافه نمی‌خورم

 بگذار همان چهار جوان اسراییلی

 بنشینند زیر سایه‌ی درخت پرتقال خانه‌ی احمد

 و نسکافه بخورند

 و بخندند به ریش همه‌ی شیوخ عرب

 

من نسکافه نمی‌خورم! من نسکافه نمی‌خرم!

 من حتی یک ریال نمی‌دهم

 که بشود آن تکه سرب

 که بشود یک قطره بنزین برای آن ماشین آهنی

 که بشود بند پوتین آن سرباز اسراییلی

 

من نسکافه نمی‌خورم!

 و نسکافه فقط همان یک فنجان قهوه نیست

 همان پیراهنی است که تو پوشیده‌ای

   و من پوشیده‌ام

 همان گوشی موبایلی است که تو خریدی

 و برای خریدنش سیصد و پنجاه‌هزار تومان بدهکار شدی

 

من نسکافه نمی‌خورم!
عباس سیاح طاهری