عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۱:۲۲

ضربه

اول: نمایشگاه کتاب و دیگر هیچ! نمی توان از آن چیزهایی نوشت که انسان را آزار می دهد...

دوم: دیروز خسته و منفجر از دانشگاه بر می گشتم که خیلی اتفاقی دیدمش، زیر پل گیشا. اول گفتم این هم یکی مثل بقیه، چه فرقی دارد؟ مثل تمامی مانکن های توی خیابان، مثل خیلی از دوستانم،مثل خیلی ها، مثل بقیه بیل بورد ها، همه مثل هم یک چیز را تبلیغ می کنند: مصرف گرایی! اما کمی که نزدیک تر شدم دیدم قیافه اش با بقیه فرق می کند. باغی بود و درختی بود و یک جمله. همین. "والشجر یسجدان!" درختان هم سجده می کنند!

یخ کردم! بیایید خدا را باور کنیم...  

عباس سیاح طاهری
۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۱:۲۲

ضربه

اول: نمایشگاه کتاب و دیگر هیچ! نمی توان از آن چیزهایی نوشت که انسان را آزار می دهد...

دوم: دیروز خسته و منفجر از دانشگاه بر می گشتم که خیلی اتفاقی دیدمش، زیر پل گیشا. اول گفتم این هم یکی مثل بقیه، چه فرقی دارد؟ مثل تمامی مانکن های توی خیابان، مثل خیلی از دوستانم،مثل خیلی ها، مثل بقیه بیل بورد ها، همه مثل هم یک چیز را تبلیغ می کنند: مصرف گرایی! اما کمی که نزدیک تر شدم دیدم قیافه اش با بقیه فرق می کند. باغی بود و درختی بود و یک جمله. همین. "والشجر یسجدان!" درختان هم سجده می کنند!

یخ کردم! بیایید خدا را باور کنیم...  

عباس سیاح طاهری
۱۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۰:۵۷

دروغ...

اول: پنج شنبه ی گذشته را جمکران بودیم... با طلوع خورشید داخل مسجد رفتیم. بچه ها می خواستند نماز بخوانند و من گنگ به این فکر می کردم که چرا نماز بخوانم وقتی با زمزمه اش بیشتر او را احساس می کنم... سید گفت چون او گفته پس می خوانم. و من ندبه را شروع کردم. نمازشان که تمام شد رندی از کنارمان عبور کرد و پرسید: "دویست دورغ تان را گفتید؟..."

 

 

دوم: کامنت را برای کسی می گذارند که به او علاقه دارند و او را می شناسند از اثرش. (مثل این که من وبلاگم را به تو معرفی می کنم و تو برایم کامنت می گذاری چون مرا می شناسی یا اثرم را بر وبلاگ دیده ای و کلیتی از من می دانی پس کامنت می گذاری؛ و یا اصلاً نمی شناسی!) این تویی که آخر تصمیم می گیری که با کامنتت یا لینکت با من ارتباط برقرار کنی تا به حال برای چند نفر کامنت گذاشته ای؟ از اثراتشان فهمیده ای چه کاره اند؟ حسن یا عیب این دنیای صفر و یکی این است که این "تو" (همان موجودی که بهش "من" می گویی) ناشناخته است... عجب حسنی!

 

سوم: حالا که "من" ، "تو" را نمی شناسم و تو مرا پس بیا برای اویی که عمری است "نان"اش را خورده ایم و دروغ تحویلش دادیم (در حالی که پیرو نفسمان بودیم) کامنت بگذاریم! اگر رویت نمی شود آقایمان را واسطه کن مثل من، چون هنوز به آقایم زیاد دروغ نگفته ام...

عباس سیاح طاهری
۱۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۰:۵۷

دروغ...

اول: پنج شنبه ی گذشته را جمکران بودیم... با طلوع خورشید داخل مسجد رفتیم. بچه ها می خواستند نماز بخوانند و من گنگ به این فکر می کردم که چرا نماز بخوانم وقتی با زمزمه اش بیشتر او را احساس می کنم... سید گفت چون او گفته پس می خوانم. و من ندبه را شروع کردم. نمازشان که تمام شد رندی از کنارمان عبور کرد و پرسید: "دویست دورغ تان را گفتید؟..."

 

 

دوم: کامنت را برای کسی می گذارند که به او علاقه دارند و او را می شناسند از اثرش. (مثل این که من وبلاگم را به تو معرفی می کنم و تو برایم کامنت می گذاری چون مرا می شناسی یا اثرم را بر وبلاگ دیده ای و کلیتی از من می دانی پس کامنت می گذاری؛ و یا اصلاً نمی شناسی!) این تویی که آخر تصمیم می گیری که با کامنتت یا لینکت با من ارتباط برقرار کنی تا به حال برای چند نفر کامنت گذاشته ای؟ از اثراتشان فهمیده ای چه کاره اند؟ حسن یا عیب این دنیای صفر و یکی این است که این "تو" (همان موجودی که بهش "من" می گویی) ناشناخته است... عجب حسنی!

 

سوم: حالا که "من" ، "تو" را نمی شناسم و تو مرا پس بیا برای اویی که عمری است "نان"اش را خورده ایم و دروغ تحویلش دادیم (در حالی که پیرو نفسمان بودیم) کامنت بگذاریم! اگر رویت نمی شود آقایمان را واسطه کن مثل من، چون هنوز به آقایم زیاد دروغ نگفته ام...

عباس سیاح طاهری
۰۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۰:۲۵

مردی که می شمرد...

بچه تر که بودم کتابی خواندم با عنوان "مردی که می شمرد". داستان در مورد مردی بود که خدای ریاضیات بود و خلاصه خیلی می شمرد! شیوه ی شمردنش از آن چه به یادم مانده است در مورد شمارش شتر و ذرت و گاو و گوسفند بود. از آخر کتاب چیزی به یادم نمانده است اما از آن جایی که کتاب هایی که در کودکی می خواندم اکثراً هَپی اِند (Happy End) بوده اند یحتمل وزیری، وکیلی، شاهی، چیزی باید شده باشد!!!

 

میدان فلسطین- ساعت 7:30 شب- دوشنبه 4/2/85

...و من می شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... از میدان فلسطین حرکت می کنم و پایین می آیم. چهار راه فلسطین سوار اتوبوس می شوم و باز می شمارم: شش... هفت... هشت... نه... ده... از میدان فلسطین آغاز می کنم. خیابان انقلاب، میدان فردوسی، و هنوز می شمارم:یازده... دوازده... میدان امام حسین(ع)، خیابان 17 شهریور، میدان شهدا... و هنوز می شمارم: سیزده... چهارده... پانزده... خیابان پیروزی، میدان کلاهدوز.

از اتوبوس پیاده می شوم و سوار اتوبوس شهید مطهری می شوم و هنوز می شمارم: شانزده... می شمارم هفده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده...

 

میدان شهید باکری- ساعت9:50 شب- دوشنبه 4/2/85

مردی که می شمرد دیگر نمی شمارد! از میدان فلسطین در قلب تهران تا میدان شهید باکری در دل بیغوله های شرقی ترین نقطه این مثلاً شهر فقط و فقط "هیجده" دختر محجبه شمرده است! (بگذار رزقمان حلال شود. با احتساب دخترانی که همراهشان مردی بود- فرض، متأهل- و دخترانی که موهایشان از جلوی "چادرشان" بیرون زده بود، آمار از 25-30 نفر تجاوز نمی کند!)

مردی که می شمرد با لگد سنگی را به سمت میدان شوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:

 و متاسفانه هنوز خدا را باور نداریم...

 

 

 

 

بعد التحریر: باز باید شروع کنم... می دانی چقدر سخت است تمرین دوباره "ندیدن" بعد از آن که خودت دیدی و "شمارش" کردی...

عباس سیاح طاهری
۰۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۰:۲۵

مردی که می شمرد...

بچه تر که بودم کتابی خواندم با عنوان "مردی که می شمرد". داستان در مورد مردی بود که خدای ریاضیات بود و خلاصه خیلی می شمرد! شیوه ی شمردنش از آن چه به یادم مانده است در مورد شمارش شتر و ذرت و گاو و گوسفند بود. از آخر کتاب چیزی به یادم نمانده است اما از آن جایی که کتاب هایی که در کودکی می خواندم اکثراً هَپی اِند (Happy End) بوده اند یحتمل وزیری، وکیلی، شاهی، چیزی باید شده باشد!!!

 

میدان فلسطین- ساعت 7:30 شب- دوشنبه 4/2/85

...و من می شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... از میدان فلسطین حرکت می کنم و پایین می آیم. چهار راه فلسطین سوار اتوبوس می شوم و باز می شمارم: شش... هفت... هشت... نه... ده... از میدان فلسطین آغاز می کنم. خیابان انقلاب، میدان فردوسی، و هنوز می شمارم:یازده... دوازده... میدان امام حسین(ع)، خیابان 17 شهریور، میدان شهدا... و هنوز می شمارم: سیزده... چهارده... پانزده... خیابان پیروزی، میدان کلاهدوز.

از اتوبوس پیاده می شوم و سوار اتوبوس شهید مطهری می شوم و هنوز می شمارم: شانزده... می شمارم هفده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده...

 

میدان شهید باکری- ساعت9:50 شب- دوشنبه 4/2/85

مردی که می شمرد دیگر نمی شمارد! از میدان فلسطین در قلب تهران تا میدان شهید باکری در دل بیغوله های شرقی ترین نقطه این مثلاً شهر فقط و فقط "هیجده" دختر محجبه شمرده است! (بگذار رزقمان حلال شود. با احتساب دخترانی که همراهشان مردی بود- فرض، متأهل- و دخترانی که موهایشان از جلوی "چادرشان" بیرون زده بود، آمار از 25-30 نفر تجاوز نمی کند!)

مردی که می شمرد با لگد سنگی را به سمت میدان شوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:

 و متاسفانه هنوز خدا را باور نداریم...

 

 

 

 

بعد التحریر: باز باید شروع کنم... می دانی چقدر سخت است تمرین دوباره "ندیدن" بعد از آن که خودت دیدی و "شمارش" کردی...

عباس سیاح طاهری
۳۱ فروردين ۸۵ ، ۰۳:۴۲

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(4)

یا لطیف

                     داستان سیستان                                                قسمت آخر+1

نمی دانم چرا این قسمت را دارم می نویسم آن هم الان. وقتی کامنت ها را می خواندم دقیقاً همان احساسی را که روز آخر اردو داشتم، داشتم... همان غربت! یعنی کسی می فهمد که من چه می گویم؟ نمی دانم! شاید واقعاً این دنیای صفر و یکی بتواند احساسات را منتقل کند... نمی دانم عکس هایی را که "قابل گذاشتن بود" می گذارم روی سایت... با دلی گرفته و چشمی بارانی...

 

1-      حاج غلامحسین کیقبادی مردی که در توصیفش فقط می گویم یک مرد یک سیستان...

 

 

2-      رنگین کمان کویر...

 

 

3-      اربعین در توتی

 

 

4-      روستای محمد صفر (در عکس دوم خون گوسفد قربانی کاملاً مشهود است!!!)

 

 

 

5-پایان مسجد

 

 

6-      شناژ مدرسه بنت الهدی صدر(ده بلند)

 

 

7-      پاسگاه مرزی افغانستان در گمشاد

 

 

8-      مادر همان شهید و باقی قضایا: سگش پدرم را در آورد  یحتمل مرا شبیه سوسیس می دیده بیچاره مادرم چقدر گفت غذا بخور چاق بشی...

 

 

9-      شناژ مدرسه حضرت رقیه (گمشاد) -به قایق کنار جاده و بستر خشک هامون دقت کنید...-

 

 

10-   خانه ای با نی(گمشاد) آثار آب...

 

 

11-   کتمک جایی بدتر از گمشاد و شیعه...

 

 

12-   گل خانه ای با یک بشکه 220 لیتری آب برای یک هفته

 

 

13-   وسیله نقلیه ما...

 

 

14-   کیخا رسول...

 

عباس سیاح طاهری
۳۱ فروردين ۸۵ ، ۰۳:۴۲

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(4)

یا لطیف

                     داستان سیستان                                                قسمت آخر+1

نمی دانم چرا این قسمت را دارم می نویسم آن هم الان. وقتی کامنت ها را می خواندم دقیقاً همان احساسی را که روز آخر اردو داشتم، داشتم... همان غربت! یعنی کسی می فهمد که من چه می گویم؟ نمی دانم! شاید واقعاً این دنیای صفر و یکی بتواند احساسات را منتقل کند... نمی دانم عکس هایی را که "قابل گذاشتن بود" می گذارم روی سایت... با دلی گرفته و چشمی بارانی...

 

1-      حاج غلامحسین کیقبادی مردی که در توصیفش فقط می گویم یک مرد یک سیستان...

 

 

2-      رنگین کمان کویر...

 

 

3-      اربعین در توتی

 

 

4-      روستای محمد صفر (در عکس دوم خون گوسفد قربانی کاملاً مشهود است!!!)

 

 

 

5-پایان مسجد

 

 

6-      شناژ مدرسه بنت الهدی صدر(ده بلند)

 

 

7-      پاسگاه مرزی افغانستان در گمشاد

 

 

8-      مادر همان شهید و باقی قضایا: سگش پدرم را در آورد  یحتمل مرا شبیه سوسیس می دیده بیچاره مادرم چقدر گفت غذا بخور چاق بشی...

 

 

9-      شناژ مدرسه حضرت رقیه (گمشاد) -به قایق کنار جاده و بستر خشک هامون دقت کنید...-

 

 

10-   خانه ای با نی(گمشاد) آثار آب...

 

 

11-   کتمک جایی بدتر از گمشاد و شیعه...

 

 

12-   گل خانه ای با یک بشکه 220 لیتری آب برای یک هفته

 

 

13-   وسیله نقلیه ما...

 

 

14-   کیخا رسول...

 

عباس سیاح طاهری
۲۴ فروردين ۸۵ ، ۱۱:۱۰

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(3)

یا لطیف

                    داستان سیستان                                                       قسمت آخر

12/فروردین/82- تهران- داخل تاکسی

نمی دونم بقیه ی اردو رو چه جوری گذروندم. از باقی اردو افتتاح دو مسجد روستاهای کِیخا رسول و محمد صفر را باید بنویسم- که کار گروه های دیگه ای از بچه ها بود- یا شناژ مدرسه های روستا های کَتَمَک و بلند که کار خودمون بود؟ کتمک کمی پایین تر از گمشاد است و دِه بلند در حاشیه هامون- که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است...-

از جالب ترین قسمت های اردو افتتاح مساجد بود. وقتی شب 10 فروردین مسجد کیخا رسول را افتتاح می کردیم یک هو سوسک ها حمله کردند! سوسک های کوچک و سیاهی به اندازه بند انگشت و تا چشم کار می کرد روی دیوار و در و سقف و پرچم و پس کله و توی جیب، سوسک بود و  سوسک بود و سوسک بود.( جالب آنکه بعد تر وقتی لباس هایم  را در تهران به ماشین لباس شویی سپردم بعد از خشک شدن لباس ها باز یک سوسکی را که به لباسمان چسبیده بود کشف کردیم! عجب استقامتی دارند این موجودات کویر...) و ما در آن وضعیت باید برای حفظ احترام مردم روستا – که مسئله سوسک ها برای شان عادی بود- غذای تدارک دیده شده را می خوردیم... به خوابگاه مان برگشتیم و خسته از کار روزانه می رفتیم که بخوابیم که ناگهان "قرچ"!!! چیزی زیر پایم صدا کرد... سوسک ها خوابگاه را هم بعله... خواب آن شب تا صبح مزه پیف پاف می داد. چه خواب بد مزه ای پس الکی نیست که سوسک ها می میرند! (آن قدر  سوسک سوسک گفتیم که همزاد پنداری مان گرفت...)

شب حرکت هم مسجد روستای محمد صفر افتتاح شد و چون شب حرکت بود نوحه ای خوانده شد و سینه ای زدیم (و واقعاً عزاداری مردم روستا که بسیار ساده بود و بدون هیچ سبک پاپی چه حالی داد...)

به سمت زاهدان حرکت می کنیم. در راه به شهر سوخته می رسیم اگر بگویم هیچ باور نمی کنی اما آقای باستان شناس می گفت دو درصد از کل شهر را کاوش کرده اند(آن هم ایتالیایی ها...)  یحتمل منتظرند ایتالیایی ها بقیه اش را هم کاوش کرده و ببرند. روی سفال راه می رویم! اگر باور نمی کنید از آن دوست شفیقمان بپرسید که در حین جفنگیات آقای مثلاً باستان شناس با پا کمی زمین را کند و کوزه ای سفالی به ابعاد تقریبی 10در 20 پیدا کرد! و جالب تر آنکه آن باستان شناس احمق کوزه را به او بخشید!!! آخر سیستانی بود و یحتمل فکر کرده بود ارثیه ی پدری اش است...

هامون که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است.

به تهران می رسیم در فرودگاه (بعله فرودگاه! چیه بهمان نمی آید هواپیما سوار شویم؟... نه به رفتن 32 ساعته با قطار و اتوبوس و نه به برگشت 2 ساعته -البته از زاهدان- ).

 مسافر که می آ ید به استقبالش می روند و من اولین کسی را که دیدم دختری بود با پیراهنی به جای مانتو و شلوار... باز هم تهران...

داخل شیشه لابی که خودم را می بینم خنده ام می گیرد پیراهن مشکی محرم (که همیشه تا آخر صفر می پوشم) حالا دیگر کاملاً خاکی رنگ شده، بهتر! با شلوار خاکیم سِت می شود! موهایم راکه حسابس خاکی است سعی می کنم با دست شانه کنم، چه تلاش بیهوده ای! مو هایم کاملاً در هم چپیده اند و صورتم حسابی سوخته است. به جهنم! من همین جوریم! (معنای به جهنم را وقتی فهمیدم که هیچ ماشنی سوارم نکرد! و وقتی با بد بختی تاکسی ای گرفتم راننده از من پرسید: "پول کرایه داری؟" ...هی روزگار). بالاخره سوار تاکسی می شوم و شروع می کنم به حلاجی سفرم سرم را به شیشه سرد در پیکان تکیه می دهم و با خودم تکرار می کنم که: "دزد اشتباه چاپی درد است..."

و صدای خواننده رشته افکارم را پاره می کند:پیرهن مشکی من از غم نیست...

 

عباس سیاح طاهری
۲۴ فروردين ۸۵ ، ۱۱:۱۰

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(3)

یا لطیف

                    داستان سیستان                                                       قسمت آخر

12/فروردین/82- تهران- داخل تاکسی

نمی دونم بقیه ی اردو رو چه جوری گذروندم. از باقی اردو افتتاح دو مسجد روستاهای کِیخا رسول و محمد صفر را باید بنویسم- که کار گروه های دیگه ای از بچه ها بود- یا شناژ مدرسه های روستا های کَتَمَک و بلند که کار خودمون بود؟ کتمک کمی پایین تر از گمشاد است و دِه بلند در حاشیه هامون- که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است...-

از جالب ترین قسمت های اردو افتتاح مساجد بود. وقتی شب 10 فروردین مسجد کیخا رسول را افتتاح می کردیم یک هو سوسک ها حمله کردند! سوسک های کوچک و سیاهی به اندازه بند انگشت و تا چشم کار می کرد روی دیوار و در و سقف و پرچم و پس کله و توی جیب، سوسک بود و  سوسک بود و سوسک بود.( جالب آنکه بعد تر وقتی لباس هایم  را در تهران به ماشین لباس شویی سپردم بعد از خشک شدن لباس ها باز یک سوسکی را که به لباسمان چسبیده بود کشف کردیم! عجب استقامتی دارند این موجودات کویر...) و ما در آن وضعیت باید برای حفظ احترام مردم روستا – که مسئله سوسک ها برای شان عادی بود- غذای تدارک دیده شده را می خوردیم... به خوابگاه مان برگشتیم و خسته از کار روزانه می رفتیم که بخوابیم که ناگهان "قرچ"!!! چیزی زیر پایم صدا کرد... سوسک ها خوابگاه را هم بعله... خواب آن شب تا صبح مزه پیف پاف می داد. چه خواب بد مزه ای پس الکی نیست که سوسک ها می میرند! (آن قدر  سوسک سوسک گفتیم که همزاد پنداری مان گرفت...)

شب حرکت هم مسجد روستای محمد صفر افتتاح شد و چون شب حرکت بود نوحه ای خوانده شد و سینه ای زدیم (و واقعاً عزاداری مردم روستا که بسیار ساده بود و بدون هیچ سبک پاپی چه حالی داد...)

به سمت زاهدان حرکت می کنیم. در راه به شهر سوخته می رسیم اگر بگویم هیچ باور نمی کنی اما آقای باستان شناس می گفت دو درصد از کل شهر را کاوش کرده اند(آن هم ایتالیایی ها...)  یحتمل منتظرند ایتالیایی ها بقیه اش را هم کاوش کرده و ببرند. روی سفال راه می رویم! اگر باور نمی کنید از آن دوست شفیقمان بپرسید که در حین جفنگیات آقای مثلاً باستان شناس با پا کمی زمین را کند و کوزه ای سفالی به ابعاد تقریبی 10در 20 پیدا کرد! و جالب تر آنکه آن باستان شناس احمق کوزه را به او بخشید!!! آخر سیستانی بود و یحتمل فکر کرده بود ارثیه ی پدری اش است...

هامون که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است.

به تهران می رسیم در فرودگاه (بعله فرودگاه! چیه بهمان نمی آید هواپیما سوار شویم؟... نه به رفتن 32 ساعته با قطار و اتوبوس و نه به برگشت 2 ساعته -البته از زاهدان- ).

 مسافر که می آ ید به استقبالش می روند و من اولین کسی را که دیدم دختری بود با پیراهنی به جای مانتو و شلوار... باز هم تهران...

داخل شیشه لابی که خودم را می بینم خنده ام می گیرد پیراهن مشکی محرم (که همیشه تا آخر صفر می پوشم) حالا دیگر کاملاً خاکی رنگ شده، بهتر! با شلوار خاکیم سِت می شود! موهایم راکه حسابس خاکی است سعی می کنم با دست شانه کنم، چه تلاش بیهوده ای! مو هایم کاملاً در هم چپیده اند و صورتم حسابی سوخته است. به جهنم! من همین جوریم! (معنای به جهنم را وقتی فهمیدم که هیچ ماشنی سوارم نکرد! و وقتی با بد بختی تاکسی ای گرفتم راننده از من پرسید: "پول کرایه داری؟" ...هی روزگار). بالاخره سوار تاکسی می شوم و شروع می کنم به حلاجی سفرم سرم را به شیشه سرد در پیکان تکیه می دهم و با خودم تکرار می کنم که: "دزد اشتباه چاپی درد است..."

و صدای خواننده رشته افکارم را پاره می کند:پیرهن مشکی من از غم نیست...

 

عباس سیاح طاهری