عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۲۴ فروردين ۸۵ ، ۱۱:۱۰

ان الجهاد باب من ابواب الجنه(3)

یا لطیف

                    داستان سیستان                                                       قسمت آخر

12/فروردین/82- تهران- داخل تاکسی

نمی دونم بقیه ی اردو رو چه جوری گذروندم. از باقی اردو افتتاح دو مسجد روستاهای کِیخا رسول و محمد صفر را باید بنویسم- که کار گروه های دیگه ای از بچه ها بود- یا شناژ مدرسه های روستا های کَتَمَک و بلند که کار خودمون بود؟ کتمک کمی پایین تر از گمشاد است و دِه بلند در حاشیه هامون- که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است...-

از جالب ترین قسمت های اردو افتتاح مساجد بود. وقتی شب 10 فروردین مسجد کیخا رسول را افتتاح می کردیم یک هو سوسک ها حمله کردند! سوسک های کوچک و سیاهی به اندازه بند انگشت و تا چشم کار می کرد روی دیوار و در و سقف و پرچم و پس کله و توی جیب، سوسک بود و  سوسک بود و سوسک بود.( جالب آنکه بعد تر وقتی لباس هایم  را در تهران به ماشین لباس شویی سپردم بعد از خشک شدن لباس ها باز یک سوسکی را که به لباسمان چسبیده بود کشف کردیم! عجب استقامتی دارند این موجودات کویر...) و ما در آن وضعیت باید برای حفظ احترام مردم روستا – که مسئله سوسک ها برای شان عادی بود- غذای تدارک دیده شده را می خوردیم... به خوابگاه مان برگشتیم و خسته از کار روزانه می رفتیم که بخوابیم که ناگهان "قرچ"!!! چیزی زیر پایم صدا کرد... سوسک ها خوابگاه را هم بعله... خواب آن شب تا صبح مزه پیف پاف می داد. چه خواب بد مزه ای پس الکی نیست که سوسک ها می میرند! (آن قدر  سوسک سوسک گفتیم که همزاد پنداری مان گرفت...)

شب حرکت هم مسجد روستای محمد صفر افتتاح شد و چون شب حرکت بود نوحه ای خوانده شد و سینه ای زدیم (و واقعاً عزاداری مردم روستا که بسیار ساده بود و بدون هیچ سبک پاپی چه حالی داد...)

به سمت زاهدان حرکت می کنیم. در راه به شهر سوخته می رسیم اگر بگویم هیچ باور نمی کنی اما آقای باستان شناس می گفت دو درصد از کل شهر را کاوش کرده اند(آن هم ایتالیایی ها...)  یحتمل منتظرند ایتالیایی ها بقیه اش را هم کاوش کرده و ببرند. روی سفال راه می رویم! اگر باور نمی کنید از آن دوست شفیقمان بپرسید که در حین جفنگیات آقای مثلاً باستان شناس با پا کمی زمین را کند و کوزه ای سفالی به ابعاد تقریبی 10در 20 پیدا کرد! و جالب تر آنکه آن باستان شناس احمق کوزه را به او بخشید!!! آخر سیستانی بود و یحتمل فکر کرده بود ارثیه ی پدری اش است...

هامون که دیرگاهی است به لطف طالبان و دوستان امریکایی خشک شده است.

به تهران می رسیم در فرودگاه (بعله فرودگاه! چیه بهمان نمی آید هواپیما سوار شویم؟... نه به رفتن 32 ساعته با قطار و اتوبوس و نه به برگشت 2 ساعته -البته از زاهدان- ).

 مسافر که می آ ید به استقبالش می روند و من اولین کسی را که دیدم دختری بود با پیراهنی به جای مانتو و شلوار... باز هم تهران...

داخل شیشه لابی که خودم را می بینم خنده ام می گیرد پیراهن مشکی محرم (که همیشه تا آخر صفر می پوشم) حالا دیگر کاملاً خاکی رنگ شده، بهتر! با شلوار خاکیم سِت می شود! موهایم راکه حسابس خاکی است سعی می کنم با دست شانه کنم، چه تلاش بیهوده ای! مو هایم کاملاً در هم چپیده اند و صورتم حسابی سوخته است. به جهنم! من همین جوریم! (معنای به جهنم را وقتی فهمیدم که هیچ ماشنی سوارم نکرد! و وقتی با بد بختی تاکسی ای گرفتم راننده از من پرسید: "پول کرایه داری؟" ...هی روزگار). بالاخره سوار تاکسی می شوم و شروع می کنم به حلاجی سفرم سرم را به شیشه سرد در پیکان تکیه می دهم و با خودم تکرار می کنم که: "دزد اشتباه چاپی درد است..."

و صدای خواننده رشته افکارم را پاره می کند:پیرهن مشکی من از غم نیست...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۵/۰۱/۲۴
عباس سیاح طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی