عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۵ ثبت شده است

۳۱ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۵:۰۴

تکرار تاریخ...

یا من یسبح الرعد بحمده

... و برادران یوسف پیراهن خونین و دروغین او را برای پدرشان آوردند و یعقوب گفت:"هوسهای نفسانی شما کشتن یوسف را برایتان مهیا کرد. و من از خداوند بر آنچه برایم می رسد یاری می طلبم و صبر جمیل پیشه می کنم ... (یوسف- 18)

چرخی بزن! اطرافت را نگاه کن! مگو خبری نیست که هست! فریاد بزن! بگو حقیقت را حتی اگر جانت را بگیرند، مگر نه این است که حنجر ها را می توان برید اما فریاد ها را هرگز؟!

* * *

...برخیز ای چاووش شهر عشق، برخیز!...برخیز و بار دیگر نظاره کن که اگر باور نداری خود چشمان مردانه ات را بگشا و ببین بار دیگر انسان از شجره ممنوعه تناول می کند و از بهشت رانده می شود و ابراهیم در آتش افکنده می شود و نوح در آب ها سرگردان. برخیز و مصلوب شدن دیگر باره مسیح را به نظاره بنشین. برخیز و ببین محمد(ص) را در شعب ابوطالب و سنگینی سنگ را بر سینه یاسر، و داغی خون جای تازیانه را بر تارک پیکر سمیه. برخیز و میخ خونین درب را نظاره کن و شمشیر خون آلوده به خون علی و جگر پاره های حسن و خون حسین و داد از خون حسین...

مگر نه این است که زمان در کف صاحب الزمان است و اینان نیز یاوران او؟بار دیگر کدام معاویه ای سر برآورده که اینچنین سرداران و سربازان سر از اطاعت امام برداشته و بر ابلیس سجده کرده اند؟ نه! اصحاب صاحب الزمان را با سیم و زر چه کار؟ و باز این کدامین قرآن است بر نیزه که "لا حکم الا لله" سر می دهد؟ مگر نیست سر حسین بر نیزه که می خواند:" ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟!"

زنهار که خورشید را پاره ای ابر خاموش سازد.

* * *

راستی... یادم رفته بود که تو نمی بینی! شنیده ام که چشم هایت را کور کرده اند. بشیر عشق را با شهر کوران چه کار؟ که اگر تو از بصر کوری اینان از بصیرت: "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم... !" پس آن کس که تو را کور کرد نمی فهمید که جذبه چشم را نمی توان با خنجرهای داغ از بین برد؟ و جذبه عشق را با مرگ؟ که اگر مرده بودی کمی از جذبه ات کاسته می شد...

مگر این گوش تاریخ نیست که بعد از بیست سال و اندی هنوز چاووش شهر عشق تو گوشش را کر می کند که: ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد هرکس مرد این راه است بسم الله و هر کس نیست خداحافظ !

بگذار زمان بگذرد و تو بمانی و من به تماشای "برادرانت" که زمان آنان را با خود ببرد و من بمانم و تو و راه حق! . برادرانی که عمری با تو نشسته بودند و برخاسته. و تو در کنارشان نماز خواندی حال تو را دندان پوسیده ای نامیده و مرده خواندند.و برادران یوسف...

و پیراهن خونین یوسف آیه صبر جمیل است در طول تاریخ. و تاریخ دوباره تکرار می شود و صبر جمیل...

* * *

برخیز ای یل نام آور، برخیز علمدار عرصه عشق، برخیز و خود به خیل سگان زوزه کش انسان نمایی نگاه کن که به دنبال لاشه ای گندیده تو را از خویش می رانند... پس بیخود نیست که خبر مرگت را دشمنانت می دهند! خبر حسین راعمر سعد برای یزید برد؟؟؟

زنهار که آلوده شوی پهلوان! تو در آن آسمان زلالی هستی که عقاب های در اوج. لکه ای بر آنند بس تاریک!

ای منجی بشر! بشیر عشق، بسیجی! ، تو کجا و این جا کجا؟! این غبارآلوده ترین سرزمین بر گستره سیاره رنج... این جا جایی است که خفتگانش را جز نهیب مرگ چیزی بیدار نخواهد ساخت... جز مرگ و صور اسرافیل! آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند. آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان ها سر از قبرها بردارند. خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند و چه واپس نهاده اند. یا ایها الانسان آن چیست که تو را بر پروردگارت غره داشته است؟! و تو چه می دانی که روز جزا چیست؟ آن روز که کسی را بر دیگری اختیاری نیست و فرمان هرچه هست خاص خداست...

هان فرمانده! بگذار نامت را فریاد کنم. مگر نامت از ریشه حمد نیست و هر چیز به اصل خود باز می گردد؟

هیچ می دانی نامت از دامنه های قلاویزان و بازی دراز تا قلل دست نایافتنی جولان امتداد دارد؟. بشیر عشق، فرمانده عشق، با توام فرمانده! حاج احمد، احمد متوسلیان! اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟ تو از آسمانی! آسمانی بمان تا ابد...

عباس سیاح طاهری
۳۱ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۵:۰۴

تکرار تاریخ...

یا من یسبح الرعد بحمده

... و برادران یوسف پیراهن خونین و دروغین او را برای پدرشان آوردند و یعقوب گفت:"هوسهای نفسانی شما کشتن یوسف را برایتان مهیا کرد. و من از خداوند بر آنچه برایم می رسد یاری می طلبم و صبر جمیل پیشه می کنم ... (یوسف- 18)

چرخی بزن! اطرافت را نگاه کن! مگو خبری نیست که هست! فریاد بزن! بگو حقیقت را حتی اگر جانت را بگیرند، مگر نه این است که حنجر ها را می توان برید اما فریاد ها را هرگز؟!

* * *

...برخیز ای چاووش شهر عشق، برخیز!...برخیز و بار دیگر نظاره کن که اگر باور نداری خود چشمان مردانه ات را بگشا و ببین بار دیگر انسان از شجره ممنوعه تناول می کند و از بهشت رانده می شود و ابراهیم در آتش افکنده می شود و نوح در آب ها سرگردان. برخیز و مصلوب شدن دیگر باره مسیح را به نظاره بنشین. برخیز و ببین محمد(ص) را در شعب ابوطالب و سنگینی سنگ را بر سینه یاسر، و داغی خون جای تازیانه را بر تارک پیکر سمیه. برخیز و میخ خونین درب را نظاره کن و شمشیر خون آلوده به خون علی و جگر پاره های حسن و خون حسین و داد از خون حسین...

مگر نه این است که زمان در کف صاحب الزمان است و اینان نیز یاوران او؟بار دیگر کدام معاویه ای سر برآورده که اینچنین سرداران و سربازان سر از اطاعت امام برداشته و بر ابلیس سجده کرده اند؟ نه! اصحاب صاحب الزمان را با سیم و زر چه کار؟ و باز این کدامین قرآن است بر نیزه که "لا حکم الا لله" سر می دهد؟ مگر نیست سر حسین بر نیزه که می خواند:" ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟!"

زنهار که خورشید را پاره ای ابر خاموش سازد.

* * *

راستی... یادم رفته بود که تو نمی بینی! شنیده ام که چشم هایت را کور کرده اند. بشیر عشق را با شهر کوران چه کار؟ که اگر تو از بصر کوری اینان از بصیرت: "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم... !" پس آن کس که تو را کور کرد نمی فهمید که جذبه چشم را نمی توان با خنجرهای داغ از بین برد؟ و جذبه عشق را با مرگ؟ که اگر مرده بودی کمی از جذبه ات کاسته می شد...

مگر این گوش تاریخ نیست که بعد از بیست سال و اندی هنوز چاووش شهر عشق تو گوشش را کر می کند که: ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد هرکس مرد این راه است بسم الله و هر کس نیست خداحافظ !

بگذار زمان بگذرد و تو بمانی و من به تماشای "برادرانت" که زمان آنان را با خود ببرد و من بمانم و تو و راه حق! . برادرانی که عمری با تو نشسته بودند و برخاسته. و تو در کنارشان نماز خواندی حال تو را دندان پوسیده ای نامیده و مرده خواندند.و برادران یوسف...

و پیراهن خونین یوسف آیه صبر جمیل است در طول تاریخ. و تاریخ دوباره تکرار می شود و صبر جمیل...

* * *

برخیز ای یل نام آور، برخیز علمدار عرصه عشق، برخیز و خود به خیل سگان زوزه کش انسان نمایی نگاه کن که به دنبال لاشه ای گندیده تو را از خویش می رانند... پس بیخود نیست که خبر مرگت را دشمنانت می دهند! خبر حسین راعمر سعد برای یزید برد؟؟؟

زنهار که آلوده شوی پهلوان! تو در آن آسمان زلالی هستی که عقاب های در اوج. لکه ای بر آنند بس تاریک!

ای منجی بشر! بشیر عشق، بسیجی! ، تو کجا و این جا کجا؟! این غبارآلوده ترین سرزمین بر گستره سیاره رنج... این جا جایی است که خفتگانش را جز نهیب مرگ چیزی بیدار نخواهد ساخت... جز مرگ و صور اسرافیل! آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند. آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان ها سر از قبرها بردارند. خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند و چه واپس نهاده اند. یا ایها الانسان آن چیست که تو را بر پروردگارت غره داشته است؟! و تو چه می دانی که روز جزا چیست؟ آن روز که کسی را بر دیگری اختیاری نیست و فرمان هرچه هست خاص خداست...

هان فرمانده! بگذار نامت را فریاد کنم. مگر نامت از ریشه حمد نیست و هر چیز به اصل خود باز می گردد؟

هیچ می دانی نامت از دامنه های قلاویزان و بازی دراز تا قلل دست نایافتنی جولان امتداد دارد؟. بشیر عشق، فرمانده عشق، با توام فرمانده! حاج احمد، احمد متوسلیان! اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟ تو از آسمانی! آسمانی بمان تا ابد...

عباس سیاح طاهری
۲۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۲۳:۴۷

من مسلمانم پس هستم!

امروز این منم... و داعیه اسلامی بلند و پر افتخار! به بلندای زمان و به طول تاریخ

امروز می خواهم خودم را دوباره بشکافم و از درون این هیکل اسلامی خودم را بیابم... می خواهم تحدی کنم!!!

بسم الله الرحمن الرحیم... به نام خدایی که هم بخشنده است و هم مهربان

أ رأیت الذی یُکَذِبُ بالدین... آیا کسی را دیدی که دین را تکذیب کند؟

فذالک الذّی یدّع الیتیم... آنان کسانی هستند که یتیمی را می بینند و از کنارش به راحتی عبور می کنند

ولا یَحُضُ علی طعام المسکین... و جامعه را به نفع گرسنگان تحریک نمی کند(تحضیض = حرکتی که حرکت ایجاد می کند)

فویلٌ للمصلّین... پس وای بر نماز گزاران!

الذین هم عن صَلاتهم ساهون... کسانی که نماز را سبک می شمارند (نمازشان فقط ادای نماز است)

والذین هم یراءون...آن ها ریا کارند!

و یَمنعون الماعون... و مانع از انفاق می شوند.

 

 

خب مسلمانان! من به جرئت می گویم مسلمان نیستم! چون نه کمک به یتیمی می کنم و نه فریاد می زنم آی ی ی ی ی مردم! مال یتیم ها را بدهید! نمازمان هم که هیچ! ریا هم که بعله! انفاق هم که اوتوتو... و من مسلمانم به دین جدید. اسلام بی دردی... اسلام سرمایه داری... اسلام تزویر... اسلام امریکایی... هر روز بعد از نماز مرگ بر امریکا می گوییم؟؟؟؟ الکی نیست که وقتی آقایمان بیایید گروهی می گویند او دین جدیدی آورده است... ما بی دردیم و ...

تا به حال چقدر قرآن ِ محمد(ص) را خوانده ای مسلمان؟

بیایید خدا را باور کنیم...

عباس سیاح طاهری
۲۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۲۳:۴۷

من مسلمانم پس هستم!

امروز این منم... و داعیه اسلامی بلند و پر افتخار! به بلندای زمان و به طول تاریخ

امروز می خواهم خودم را دوباره بشکافم و از درون این هیکل اسلامی خودم را بیابم... می خواهم تحدی کنم!!!

بسم الله الرحمن الرحیم... به نام خدایی که هم بخشنده است و هم مهربان

أ رأیت الذی یُکَذِبُ بالدین... آیا کسی را دیدی که دین را تکذیب کند؟

فذالک الذّی یدّع الیتیم... آنان کسانی هستند که یتیمی را می بینند و از کنارش به راحتی عبور می کنند

ولا یَحُضُ علی طعام المسکین... و جامعه را به نفع گرسنگان تحریک نمی کند(تحضیض = حرکتی که حرکت ایجاد می کند)

فویلٌ للمصلّین... پس وای بر نماز گزاران!

الذین هم عن صَلاتهم ساهون... کسانی که نماز را سبک می شمارند (نمازشان فقط ادای نماز است)

والذین هم یراءون...آن ها ریا کارند!

و یَمنعون الماعون... و مانع از انفاق می شوند.

 

 

خب مسلمانان! من به جرئت می گویم مسلمان نیستم! چون نه کمک به یتیمی می کنم و نه فریاد می زنم آی ی ی ی ی مردم! مال یتیم ها را بدهید! نمازمان هم که هیچ! ریا هم که بعله! انفاق هم که اوتوتو... و من مسلمانم به دین جدید. اسلام بی دردی... اسلام سرمایه داری... اسلام تزویر... اسلام امریکایی... هر روز بعد از نماز مرگ بر امریکا می گوییم؟؟؟؟ الکی نیست که وقتی آقایمان بیایید گروهی می گویند او دین جدیدی آورده است... ما بی دردیم و ...

تا به حال چقدر قرآن ِ محمد(ص) را خوانده ای مسلمان؟

بیایید خدا را باور کنیم...

عباس سیاح طاهری
۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۱:۲۲

ضربه

اول: نمایشگاه کتاب و دیگر هیچ! نمی توان از آن چیزهایی نوشت که انسان را آزار می دهد...

دوم: دیروز خسته و منفجر از دانشگاه بر می گشتم که خیلی اتفاقی دیدمش، زیر پل گیشا. اول گفتم این هم یکی مثل بقیه، چه فرقی دارد؟ مثل تمامی مانکن های توی خیابان، مثل خیلی از دوستانم،مثل خیلی ها، مثل بقیه بیل بورد ها، همه مثل هم یک چیز را تبلیغ می کنند: مصرف گرایی! اما کمی که نزدیک تر شدم دیدم قیافه اش با بقیه فرق می کند. باغی بود و درختی بود و یک جمله. همین. "والشجر یسجدان!" درختان هم سجده می کنند!

یخ کردم! بیایید خدا را باور کنیم...  

عباس سیاح طاهری
۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۱:۲۲

ضربه

اول: نمایشگاه کتاب و دیگر هیچ! نمی توان از آن چیزهایی نوشت که انسان را آزار می دهد...

دوم: دیروز خسته و منفجر از دانشگاه بر می گشتم که خیلی اتفاقی دیدمش، زیر پل گیشا. اول گفتم این هم یکی مثل بقیه، چه فرقی دارد؟ مثل تمامی مانکن های توی خیابان، مثل خیلی از دوستانم،مثل خیلی ها، مثل بقیه بیل بورد ها، همه مثل هم یک چیز را تبلیغ می کنند: مصرف گرایی! اما کمی که نزدیک تر شدم دیدم قیافه اش با بقیه فرق می کند. باغی بود و درختی بود و یک جمله. همین. "والشجر یسجدان!" درختان هم سجده می کنند!

یخ کردم! بیایید خدا را باور کنیم...  

عباس سیاح طاهری
۱۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۰:۵۷

دروغ...

اول: پنج شنبه ی گذشته را جمکران بودیم... با طلوع خورشید داخل مسجد رفتیم. بچه ها می خواستند نماز بخوانند و من گنگ به این فکر می کردم که چرا نماز بخوانم وقتی با زمزمه اش بیشتر او را احساس می کنم... سید گفت چون او گفته پس می خوانم. و من ندبه را شروع کردم. نمازشان که تمام شد رندی از کنارمان عبور کرد و پرسید: "دویست دورغ تان را گفتید؟..."

 

 

دوم: کامنت را برای کسی می گذارند که به او علاقه دارند و او را می شناسند از اثرش. (مثل این که من وبلاگم را به تو معرفی می کنم و تو برایم کامنت می گذاری چون مرا می شناسی یا اثرم را بر وبلاگ دیده ای و کلیتی از من می دانی پس کامنت می گذاری؛ و یا اصلاً نمی شناسی!) این تویی که آخر تصمیم می گیری که با کامنتت یا لینکت با من ارتباط برقرار کنی تا به حال برای چند نفر کامنت گذاشته ای؟ از اثراتشان فهمیده ای چه کاره اند؟ حسن یا عیب این دنیای صفر و یکی این است که این "تو" (همان موجودی که بهش "من" می گویی) ناشناخته است... عجب حسنی!

 

سوم: حالا که "من" ، "تو" را نمی شناسم و تو مرا پس بیا برای اویی که عمری است "نان"اش را خورده ایم و دروغ تحویلش دادیم (در حالی که پیرو نفسمان بودیم) کامنت بگذاریم! اگر رویت نمی شود آقایمان را واسطه کن مثل من، چون هنوز به آقایم زیاد دروغ نگفته ام...

عباس سیاح طاهری
۱۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۰:۵۷

دروغ...

اول: پنج شنبه ی گذشته را جمکران بودیم... با طلوع خورشید داخل مسجد رفتیم. بچه ها می خواستند نماز بخوانند و من گنگ به این فکر می کردم که چرا نماز بخوانم وقتی با زمزمه اش بیشتر او را احساس می کنم... سید گفت چون او گفته پس می خوانم. و من ندبه را شروع کردم. نمازشان که تمام شد رندی از کنارمان عبور کرد و پرسید: "دویست دورغ تان را گفتید؟..."

 

 

دوم: کامنت را برای کسی می گذارند که به او علاقه دارند و او را می شناسند از اثرش. (مثل این که من وبلاگم را به تو معرفی می کنم و تو برایم کامنت می گذاری چون مرا می شناسی یا اثرم را بر وبلاگ دیده ای و کلیتی از من می دانی پس کامنت می گذاری؛ و یا اصلاً نمی شناسی!) این تویی که آخر تصمیم می گیری که با کامنتت یا لینکت با من ارتباط برقرار کنی تا به حال برای چند نفر کامنت گذاشته ای؟ از اثراتشان فهمیده ای چه کاره اند؟ حسن یا عیب این دنیای صفر و یکی این است که این "تو" (همان موجودی که بهش "من" می گویی) ناشناخته است... عجب حسنی!

 

سوم: حالا که "من" ، "تو" را نمی شناسم و تو مرا پس بیا برای اویی که عمری است "نان"اش را خورده ایم و دروغ تحویلش دادیم (در حالی که پیرو نفسمان بودیم) کامنت بگذاریم! اگر رویت نمی شود آقایمان را واسطه کن مثل من، چون هنوز به آقایم زیاد دروغ نگفته ام...

عباس سیاح طاهری
۰۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۰:۲۵

مردی که می شمرد...

بچه تر که بودم کتابی خواندم با عنوان "مردی که می شمرد". داستان در مورد مردی بود که خدای ریاضیات بود و خلاصه خیلی می شمرد! شیوه ی شمردنش از آن چه به یادم مانده است در مورد شمارش شتر و ذرت و گاو و گوسفند بود. از آخر کتاب چیزی به یادم نمانده است اما از آن جایی که کتاب هایی که در کودکی می خواندم اکثراً هَپی اِند (Happy End) بوده اند یحتمل وزیری، وکیلی، شاهی، چیزی باید شده باشد!!!

 

میدان فلسطین- ساعت 7:30 شب- دوشنبه 4/2/85

...و من می شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... از میدان فلسطین حرکت می کنم و پایین می آیم. چهار راه فلسطین سوار اتوبوس می شوم و باز می شمارم: شش... هفت... هشت... نه... ده... از میدان فلسطین آغاز می کنم. خیابان انقلاب، میدان فردوسی، و هنوز می شمارم:یازده... دوازده... میدان امام حسین(ع)، خیابان 17 شهریور، میدان شهدا... و هنوز می شمارم: سیزده... چهارده... پانزده... خیابان پیروزی، میدان کلاهدوز.

از اتوبوس پیاده می شوم و سوار اتوبوس شهید مطهری می شوم و هنوز می شمارم: شانزده... می شمارم هفده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده...

 

میدان شهید باکری- ساعت9:50 شب- دوشنبه 4/2/85

مردی که می شمرد دیگر نمی شمارد! از میدان فلسطین در قلب تهران تا میدان شهید باکری در دل بیغوله های شرقی ترین نقطه این مثلاً شهر فقط و فقط "هیجده" دختر محجبه شمرده است! (بگذار رزقمان حلال شود. با احتساب دخترانی که همراهشان مردی بود- فرض، متأهل- و دخترانی که موهایشان از جلوی "چادرشان" بیرون زده بود، آمار از 25-30 نفر تجاوز نمی کند!)

مردی که می شمرد با لگد سنگی را به سمت میدان شوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:

 و متاسفانه هنوز خدا را باور نداریم...

 

 

 

 

بعد التحریر: باز باید شروع کنم... می دانی چقدر سخت است تمرین دوباره "ندیدن" بعد از آن که خودت دیدی و "شمارش" کردی...

عباس سیاح طاهری
۰۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۰:۲۵

مردی که می شمرد...

بچه تر که بودم کتابی خواندم با عنوان "مردی که می شمرد". داستان در مورد مردی بود که خدای ریاضیات بود و خلاصه خیلی می شمرد! شیوه ی شمردنش از آن چه به یادم مانده است در مورد شمارش شتر و ذرت و گاو و گوسفند بود. از آخر کتاب چیزی به یادم نمانده است اما از آن جایی که کتاب هایی که در کودکی می خواندم اکثراً هَپی اِند (Happy End) بوده اند یحتمل وزیری، وکیلی، شاهی، چیزی باید شده باشد!!!

 

میدان فلسطین- ساعت 7:30 شب- دوشنبه 4/2/85

...و من می شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... از میدان فلسطین حرکت می کنم و پایین می آیم. چهار راه فلسطین سوار اتوبوس می شوم و باز می شمارم: شش... هفت... هشت... نه... ده... از میدان فلسطین آغاز می کنم. خیابان انقلاب، میدان فردوسی، و هنوز می شمارم:یازده... دوازده... میدان امام حسین(ع)، خیابان 17 شهریور، میدان شهدا... و هنوز می شمارم: سیزده... چهارده... پانزده... خیابان پیروزی، میدان کلاهدوز.

از اتوبوس پیاده می شوم و سوار اتوبوس شهید مطهری می شوم و هنوز می شمارم: شانزده... می شمارم هفده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده... می شمارم هیجده...

 

میدان شهید باکری- ساعت9:50 شب- دوشنبه 4/2/85

مردی که می شمرد دیگر نمی شمارد! از میدان فلسطین در قلب تهران تا میدان شهید باکری در دل بیغوله های شرقی ترین نقطه این مثلاً شهر فقط و فقط "هیجده" دختر محجبه شمرده است! (بگذار رزقمان حلال شود. با احتساب دخترانی که همراهشان مردی بود- فرض، متأهل- و دخترانی که موهایشان از جلوی "چادرشان" بیرون زده بود، آمار از 25-30 نفر تجاوز نمی کند!)

مردی که می شمرد با لگد سنگی را به سمت میدان شوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:

 و متاسفانه هنوز خدا را باور نداریم...

 

 

 

 

بعد التحریر: باز باید شروع کنم... می دانی چقدر سخت است تمرین دوباره "ندیدن" بعد از آن که خودت دیدی و "شمارش" کردی...

عباس سیاح طاهری