۲۰ تیر ۸۹ ، ۱۱:۱۴
بهشت زهرا
صبح جمعه سالگرد فوت پدربزرگ خانم بود... رفته بودم بهشت زهرا سر مزارش... جعبه ی شیرینی توی دستم بود و به افراد مختلف تعارف می کردم... رسیدم بالای سرش... چمباتمه زده بود و شال زرد رنگش نامرتب شده بود و روبرویش زنی چادری به درخت تکیه داده بود. تعارفشان کردم ... برنداشت... مادرش گفت مریم جان! بردار مادر... و دخترک سرش را بالا آورد تا شیرینی بردارد... تمام صورتش خیس اشک بود و قسمی از شالش... برای اولین بار بود اشک یتیمی می دیدم... خیلی سنگین است... خیلی...
۸۹/۰۴/۲۰
بعد از کلی زمان اومدم یه سلام علیک طنزی داشته باشم زدی تو حالمون..
سلام خوبی.