عصیان

درباره بلاگ
عصیان

عصیان خیزشی است در مقابل تمام ناحقی ها و بی حقی ها... جایی برای گفتن حرفی حق؛ ولو تلخ و کوتاه ...

بایگانی
آخرین مطالب
۱۶ فروردين ۸۵ ، ۲۳:۲۸

ان الجهاد باب من ابواب الجنه-2

یا لطیف

داستان سیستان                                                              قسمت دوم

 

1/فروردین/ 85- زابل- منطقه شیب آب- روستای توتی-  مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

الان خیلی وقت است آمده ایم جهادی؟!! نمی دانم! چشم که به دشت می دوزی فقط آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب... چه دور باطلی فقط خشکی و باد، انگار نه انگار که دو شب پیش بارانی آمد که اگر برای یک دقیقه زیرش می ایستادی باید تمام لباس هایت را عوض می کردی... آفتاب می تابد و باد ماسه بادی ها را توی صورتت می کوبد؛ کم کم دارم معنای کویر را می فهمم...

دوست داری به دل دشت بروی و از ته دل فریاد بکشی و خودت را خلاص کنی- بماند که شبی به دل دشت رفتم و 5 ساعت منتظر ماندم تا فریاد بزنم اما از ترس این که کسی بترسد و برای نجاتم بیایید بی خیال فریاد شدم و به مناجاتی قناعت کردم که آن هم با دنبال کردنم بوسیله ی روباهی زبان نفهم ناتمام ماند...- عجیب هوایی دارد کویر.

امروز اربعین بود...

چهل روز گذشت... چهل روز؟!! از پنجره نیمه باز به نخل های بی سری نگاه می کنم که خشک سالی دیر گاهی است برگ هایشان را ازشان گرفته است. باد ماسه ها را روی جاده آسفالته ای که چند ماهی از عمرش نمی گذرد حرکت می دهد و مردم کم کم برای طوفان شن آماده می شوند...

امروز اربعین بود... اصلاً دل و دماغ نوشتن ندارم باید سال بعد ضبط صوتی جور کنم تا همه چیز را بنویسم... بگذریم... دیشب بچه ها هیئت گرفته بودند موقع سال تحویل. من خیلی خسته بودم پس خوابیدم! یحتمل سال آینده را هم مثل امسال خواب هستیم.« الناسُ نیامٌ، ِاذا ماتُوا فاَنَتبهُوا»

صبح مردم روستا برایمان گاو کشتند به خاطر باران. بیچاره ها فکر می کنند به خاطر ماست که باران آمده... این خیلی عذابم می دهد. «اَنا اَعلمُ بنفسی مِن غَیری و رَبی اَعلَمُ بی مِنی بنَفسی...»

اما اربعین در دل صحرا هم عجیب حالی دارد. وقتی در صحرا باشی معنای چهل روز در صحرا بودن را احساس می کنی. معنای ماسه ی داغ را!  معنای عطش را! معنای معنای معنای ...............

نوشتن را رها می کنم می خواهم غروب را در دل صحرا باشم. بگذار در دشت بمیرم و کسی جنازه ام را پیدا نکند... حداقل آدم راحت می شود...

3/فروردین/85-روستای گَمشاد.

از این جایی که الان ایستاده ام پیاده تا مرز افغانستان دقیقاً 5 دقیقه راهه!!! اگر به نقشه ایران نگاه کنید قوسی در بالای سیستان می بینید من نوک شرقی آن قوس ایستاده ام. اولین جایی که در ایران اذان می شود...روستایی که سالیانی دور مردمش ماهی گیر بودند و حال چترباز (بخوانید قاچاق چی سوخت و نان- جای یک خط کامل علامت تعجب و سوال این جا خالی است: قاچاق نان؟!!!!!-چقدر ما بدبختیم...) روستا مخلوطی از شیعه و سنی است (این را از دو مسجدی بودن روستا و معماری مختلف مساجد می فهمم) اما همه با هم فامیل هستند! (خانواده ای را دیدم که پدر شیعه بود و دختران سنی؟! آن هم چون همسرشان سنی بود علت را در ادامه مطلب بخوانید) وضع مالی سنی ها به شدت خوب است اکثراً ماهواره دیجیتال_دیش مسطح!!!_ داشتند- چون مثل این که مفتی شان قاچاق را حلال اعلام کرده است بعداً چگونگی قاچاق را توضیح می دهم- .ما هم عِرق برادری شیعه و سنی مان گل کرد و سراغ سنی ها رفتیم، کسی که فردایش با او صبحانه خوردیم سنی بود- چه آتشی توی شکم مان ریختیم خدا می داند. جهنم جهنم ما داریم می آییم!- همین جوری ازش پرسیدم ماهی چقدر درآمد داری- از قاچاق سوخت- گفت: بستگی به گیر دادن نیروی انتظامی دارد یک تا دو میلیون تومان!!! مُخم سوت کشید، شیعه خیلی مظلوم است...

مدرسه ای که ساختیم یک چهار کلاسه بود به اسم حضرت رقیه(س) این هم از اتحاد سنی و شیعه!. سراغ خانواده ای رفتیم که می گفتند شهید داده اند. عکس شهید را آوردند به سبک مدیر مدرسه سابقم پرسیدم: مادر پسرت کجا شهید شده؟. گفت: همین پشت، لب مرز. پرسیدم مرزبان بود؟ گفت: نه نیروی انتظامی شهیدش کرد!. یارو قاچاق چی بوده! ما هم زود جمع کردیم و زدیم بیرون- حیف چفیه ای که دادیم!-

اکثر مردم مینی بوس دارند بدون صندلی. به آن علت که گالن های گازوئیل بیشتری جا شود، بعد داخل روستا تویوتاهای "های لوکس" مدل 78تا90 را که موتور1600شان را با موتور 4500FI عوض کرده اند و مثل هلو 220تا 240 کیلومتر سرعت می رود! بار گازوئیل می زنند و 5-6تایی گوووله از بین دشت (بخوانید هامون خشک شده) به سمت مرز می روند و نیروی انتظامی... و همیشه یکی فدایی دیگران است...

عجب زندگی دارند این مرز نشینان واقعاً نمی دانم حق با مردم است که اگر قاچاق نکنند گرسنه اند (مثل شیعیان) یا با نیروی انتظامی عجب زندگی دارند این مردم کویر...

عباس سیاح طاهری
۱۶ فروردين ۸۵ ، ۲۳:۲۸

ان الجهاد باب من ابواب الجنه-2

یا لطیف

داستان سیستان                                                              قسمت دوم

 

1/فروردین/ 85- زابل- منطقه شیب آب- روستای توتی-  مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

الان خیلی وقت است آمده ایم جهادی؟!! نمی دانم! چشم که به دشت می دوزی فقط آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب، آفتاب می بینی و دشت... دشت می بینی و آفتاب... چه دور باطلی فقط خشکی و باد، انگار نه انگار که دو شب پیش بارانی آمد که اگر برای یک دقیقه زیرش می ایستادی باید تمام لباس هایت را عوض می کردی... آفتاب می تابد و باد ماسه بادی ها را توی صورتت می کوبد؛ کم کم دارم معنای کویر را می فهمم...

دوست داری به دل دشت بروی و از ته دل فریاد بکشی و خودت را خلاص کنی- بماند که شبی به دل دشت رفتم و 5 ساعت منتظر ماندم تا فریاد بزنم اما از ترس این که کسی بترسد و برای نجاتم بیایید بی خیال فریاد شدم و به مناجاتی قناعت کردم که آن هم با دنبال کردنم بوسیله ی روباهی زبان نفهم ناتمام ماند...- عجیب هوایی دارد کویر.

امروز اربعین بود...

چهل روز گذشت... چهل روز؟!! از پنجره نیمه باز به نخل های بی سری نگاه می کنم که خشک سالی دیر گاهی است برگ هایشان را ازشان گرفته است. باد ماسه ها را روی جاده آسفالته ای که چند ماهی از عمرش نمی گذرد حرکت می دهد و مردم کم کم برای طوفان شن آماده می شوند...

امروز اربعین بود... اصلاً دل و دماغ نوشتن ندارم باید سال بعد ضبط صوتی جور کنم تا همه چیز را بنویسم... بگذریم... دیشب بچه ها هیئت گرفته بودند موقع سال تحویل. من خیلی خسته بودم پس خوابیدم! یحتمل سال آینده را هم مثل امسال خواب هستیم.« الناسُ نیامٌ، ِاذا ماتُوا فاَنَتبهُوا»

صبح مردم روستا برایمان گاو کشتند به خاطر باران. بیچاره ها فکر می کنند به خاطر ماست که باران آمده... این خیلی عذابم می دهد. «اَنا اَعلمُ بنفسی مِن غَیری و رَبی اَعلَمُ بی مِنی بنَفسی...»

اما اربعین در دل صحرا هم عجیب حالی دارد. وقتی در صحرا باشی معنای چهل روز در صحرا بودن را احساس می کنی. معنای ماسه ی داغ را!  معنای عطش را! معنای معنای معنای ...............

نوشتن را رها می کنم می خواهم غروب را در دل صحرا باشم. بگذار در دشت بمیرم و کسی جنازه ام را پیدا نکند... حداقل آدم راحت می شود...

3/فروردین/85-روستای گَمشاد.

از این جایی که الان ایستاده ام پیاده تا مرز افغانستان دقیقاً 5 دقیقه راهه!!! اگر به نقشه ایران نگاه کنید قوسی در بالای سیستان می بینید من نوک شرقی آن قوس ایستاده ام. اولین جایی که در ایران اذان می شود...روستایی که سالیانی دور مردمش ماهی گیر بودند و حال چترباز (بخوانید قاچاق چی سوخت و نان- جای یک خط کامل علامت تعجب و سوال این جا خالی است: قاچاق نان؟!!!!!-چقدر ما بدبختیم...) روستا مخلوطی از شیعه و سنی است (این را از دو مسجدی بودن روستا و معماری مختلف مساجد می فهمم) اما همه با هم فامیل هستند! (خانواده ای را دیدم که پدر شیعه بود و دختران سنی؟! آن هم چون همسرشان سنی بود علت را در ادامه مطلب بخوانید) وضع مالی سنی ها به شدت خوب است اکثراً ماهواره دیجیتال_دیش مسطح!!!_ داشتند- چون مثل این که مفتی شان قاچاق را حلال اعلام کرده است بعداً چگونگی قاچاق را توضیح می دهم- .ما هم عِرق برادری شیعه و سنی مان گل کرد و سراغ سنی ها رفتیم، کسی که فردایش با او صبحانه خوردیم سنی بود- چه آتشی توی شکم مان ریختیم خدا می داند. جهنم جهنم ما داریم می آییم!- همین جوری ازش پرسیدم ماهی چقدر درآمد داری- از قاچاق سوخت- گفت: بستگی به گیر دادن نیروی انتظامی دارد یک تا دو میلیون تومان!!! مُخم سوت کشید، شیعه خیلی مظلوم است...

مدرسه ای که ساختیم یک چهار کلاسه بود به اسم حضرت رقیه(س) این هم از اتحاد سنی و شیعه!. سراغ خانواده ای رفتیم که می گفتند شهید داده اند. عکس شهید را آوردند به سبک مدیر مدرسه سابقم پرسیدم: مادر پسرت کجا شهید شده؟. گفت: همین پشت، لب مرز. پرسیدم مرزبان بود؟ گفت: نه نیروی انتظامی شهیدش کرد!. یارو قاچاق چی بوده! ما هم زود جمع کردیم و زدیم بیرون- حیف چفیه ای که دادیم!-

اکثر مردم مینی بوس دارند بدون صندلی. به آن علت که گالن های گازوئیل بیشتری جا شود، بعد داخل روستا تویوتاهای "های لوکس" مدل 78تا90 را که موتور1600شان را با موتور 4500FI عوض کرده اند و مثل هلو 220تا 240 کیلومتر سرعت می رود! بار گازوئیل می زنند و 5-6تایی گوووله از بین دشت (بخوانید هامون خشک شده) به سمت مرز می روند و نیروی انتظامی... و همیشه یکی فدایی دیگران است...

عجب زندگی دارند این مرز نشینان واقعاً نمی دانم حق با مردم است که اگر قاچاق نکنند گرسنه اند (مثل شیعیان) یا با نیروی انتظامی عجب زندگی دارند این مردم کویر...

عباس سیاح طاهری
۱۳ فروردين ۸۵ ، ۱۴:۴۷

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

 

 

 

یا لطیف

داستان سیستان                                                         قسمت اول

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            امروز، روز دومی است که در اردو هستیم... تا حالا طوفان شن، ماسه های بادی، اشرار، عقرب و رتیل را تجربه کرده ام... زندگی در کنار آنها به نوبه خود جالب است. قبل از شروع مطلب مقدمه ای را راجع به منطقه می گویم. اینجا روستای توتی  در منطقه شیب آب از توابع زابل (دقیقاً 33 کیلومتری جنوب شرقی) منطقه ی شیعه نشین سیستان است –بعدتر می فهمم که تمام سیستان شیعه و اکثر بلوچستان از برادران اهل تسنن هستند- حدفاصل زابل و دریاچه هامون هیرمند(که دراز سالیانی است به لطف طالبان و امریکا خشک شده است...).

 

وظیفه ی ما هم مثلاً جهاد است... آمده ام هجرت کنم، دل بکنم از هر چیزی که مرا به شهر و دنیا وابسته کند... از پدر، مادر، خواهر وربرادرم... از هر چیزی که مرا به این زندگی لعنتی امید وار کند. از هر چیزی که عذابم می داد...

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            مثل این که ما آخرین نفراتی بودیم که حادثه جاده زابل- زاهدان را فهمیدیم آن هم زمانی که از کنار محل حادثه- تاسوکی- عبور می کردیم: کم کم داشتیم خودمان را برای دیدن شهر سوخته آن هم در ساعت 9 شب آماده می کردیم!(که در بازگشت به دیدارش نائل شدیم و توضیح می دهم که چه وضعیت اسف باری داشت)،  که یک دفعه چراغ های داخلی اتوبوس خاموش شد... ما هم به فراخور حالمان شروع کردیم به جیغ و داد کردن و مثل هر جمع جوان دیگری به جفنگ گفتن:« اِ چرا خورشید غروب کرد؟؟»، «ملاعمر زنده باد- اشراری پاینده باد...» و از این دست جفنگیات که وقتی از راننده پرسیدیم « که چرا برقا رفت؟» با نگاهی عاقل اندر سفیه - که تا فیها خالدونمان را سوزاند- گفت « مگه شما خبر ندارید؟» ( در اینجا من یک توضیح بدهم آن هم در مورد قیافه "کریم" یا همان حضرت راننده که خودش یک اشرار به تمام معنا بود! یک هیکل که به اسب طعنه "زکی" را زده بود و چند ساعت قبل تر وقتی در طوفان شن برای کمک به پاترولی که چپ کرده بود پیاده شدیم دیدم حضرت راننده مسلح هم هستند و یک ماکاروف تر و تمیز زیر لباس بلوچی شان تشریف دارد!) و داستان ایست بازرسی اشرار را تعریف کرد که چگونه با لباس بسیج و نیروی انتظامی راه مردم و "حسن نوری" فرماندار زاهدان را بسته اند و زن و مرد و شیعه و سنی را جدا کرده و مرد های شیعه را جلوی زن و بچه شان سر بریده و جنازه ها را سوزانده اند و با ماشین از روی جنازه ها در گودالی عبور کرده اند و زنان و سنی ها را با خود برده اند- که رسانه ها به دلیل حساسیت سیستانی ها روی ناموس اصلاً اسمی هم از زنان ربوده شده نیاورده اند- (درراه  بازگشت از زابل به زاهدان  به تاسوکی که رسیده و فاتحه ای خواندم به روح شیعیان بی سر، دارند توی محل حادثه مسجدی می سازند یحتمل برای نماز خواندن اشرار!)

یک دفعه فضا خیلی عوض شد... به معنای اصح و الادق همه کپ فرموده بودند و نذر و نیازشان حسابی سر خدا را شلوغ کرد... خیلی دلم گرفت، ما مثلاً با بسیجی ها رفته بودیم ... برایم خیلی زور داشت کسانی که در طول سال فریادشهادت طلبی شان  گوش فلک را کر می کند پای عمل که می رسد... دلم خیلی گرفت.« اِنَ الله یُحِبُ الذینَ یُقاتلونَ فی سَبیلِه صَفاً کانّهم بُنیانٌ مَرصُوص» احساس نزدیک بودن به مرگ را به به مراتب بیشتر از احساس دوری از آن می پسندم...

خلاصه کلام چراغ ها را خاموش کرد تا اتوبوس کامیون دیده شود!!!

به ایست بازرسی می رسیم ایست هایی که متحرکند و جایشان معلوم نیست.این را از صحبت راننده ها متوجه می شوم. اتوبوس را نگه می دارند و همه ما را پیاده می کنند. وسایلمان را از جعبه بغل اتوبوس تحویل می گیریم و به صف منتظر تفتیش بدنی می شویم. مرد ها بین دو داربست و زن ها کمی دور تر در اتاقکی کوچک. در کنار ردیف مرد ها پارچه سیاهی کشته شدن جمع کثیری؟! از مردم بی گناه را به امام زمان و ره بری تسلیت گفته است. سوار می شویم و به راهمان ادامه می دهیم در میان اسکورتی از تویوتاهای دوشکا دار...

به توتی که می رسیم ساعت از 10 شب گذشته است. خیلی خسته ام پس زودتر می خوابم ... راستی دارد باران می بارد...بعد از 9 سال!!! باورتان نمی شود 9 سال باران ندیدن یعنی چه! وقتی به روستا رسیدیم  مردم روستا برای استقبالمان صف کشیده  بودند. باور کردنی نبود مردم باران را از برکت ما؟! می دانستند... پسر کوچکی خاک پای بچه ها را بر می داشت!!! وقتی با اعتراض ما روبرو شد گفت:« من به خاطر شما اولین بار است که باران می بینم...» این مردم درباره ما چه فکر می کنند؟؟؟ سُبحانَ الذَی سَتَرَ عُیوُبی بِسَحابِ رَحمَتهِ

 

 

 

 

عباس سیاح طاهری
۱۳ فروردين ۸۵ ، ۱۴:۴۷

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

 

 

 

یا لطیف

داستان سیستان                                                         قسمت اول

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            امروز، روز دومی است که در اردو هستیم... تا حالا طوفان شن، ماسه های بادی، اشرار، عقرب و رتیل را تجربه کرده ام... زندگی در کنار آنها به نوبه خود جالب است. قبل از شروع مطلب مقدمه ای را راجع به منطقه می گویم. اینجا روستای توتی  در منطقه شیب آب از توابع زابل (دقیقاً 33 کیلومتری جنوب شرقی) منطقه ی شیعه نشین سیستان است –بعدتر می فهمم که تمام سیستان شیعه و اکثر بلوچستان از برادران اهل تسنن هستند- حدفاصل زابل و دریاچه هامون هیرمند(که دراز سالیانی است به لطف طالبان و امریکا خشک شده است...).

 

وظیفه ی ما هم مثلاً جهاد است... آمده ام هجرت کنم، دل بکنم از هر چیزی که مرا به شهر و دنیا وابسته کند... از پدر، مادر، خواهر وربرادرم... از هر چیزی که مرا به این زندگی لعنتی امید وار کند. از هر چیزی که عذابم می داد...

 

28/اسفند/84- زابل – روستای توتی – مدرسه دخترانه شبانه روزی شهید غلامرضا کیقبادی.

            مثل این که ما آخرین نفراتی بودیم که حادثه جاده زابل- زاهدان را فهمیدیم آن هم زمانی که از کنار محل حادثه- تاسوکی- عبور می کردیم: کم کم داشتیم خودمان را برای دیدن شهر سوخته آن هم در ساعت 9 شب آماده می کردیم!(که در بازگشت به دیدارش نائل شدیم و توضیح می دهم که چه وضعیت اسف باری داشت)،  که یک دفعه چراغ های داخلی اتوبوس خاموش شد... ما هم به فراخور حالمان شروع کردیم به جیغ و داد کردن و مثل هر جمع جوان دیگری به جفنگ گفتن:« اِ چرا خورشید غروب کرد؟؟»، «ملاعمر زنده باد- اشراری پاینده باد...» و از این دست جفنگیات که وقتی از راننده پرسیدیم « که چرا برقا رفت؟» با نگاهی عاقل اندر سفیه - که تا فیها خالدونمان را سوزاند- گفت « مگه شما خبر ندارید؟» ( در اینجا من یک توضیح بدهم آن هم در مورد قیافه "کریم" یا همان حضرت راننده که خودش یک اشرار به تمام معنا بود! یک هیکل که به اسب طعنه "زکی" را زده بود و چند ساعت قبل تر وقتی در طوفان شن برای کمک به پاترولی که چپ کرده بود پیاده شدیم دیدم حضرت راننده مسلح هم هستند و یک ماکاروف تر و تمیز زیر لباس بلوچی شان تشریف دارد!) و داستان ایست بازرسی اشرار را تعریف کرد که چگونه با لباس بسیج و نیروی انتظامی راه مردم و "حسن نوری" فرماندار زاهدان را بسته اند و زن و مرد و شیعه و سنی را جدا کرده و مرد های شیعه را جلوی زن و بچه شان سر بریده و جنازه ها را سوزانده اند و با ماشین از روی جنازه ها در گودالی عبور کرده اند و زنان و سنی ها را با خود برده اند- که رسانه ها به دلیل حساسیت سیستانی ها روی ناموس اصلاً اسمی هم از زنان ربوده شده نیاورده اند- (درراه  بازگشت از زابل به زاهدان  به تاسوکی که رسیده و فاتحه ای خواندم به روح شیعیان بی سر، دارند توی محل حادثه مسجدی می سازند یحتمل برای نماز خواندن اشرار!)

یک دفعه فضا خیلی عوض شد... به معنای اصح و الادق همه کپ فرموده بودند و نذر و نیازشان حسابی سر خدا را شلوغ کرد... خیلی دلم گرفت، ما مثلاً با بسیجی ها رفته بودیم ... برایم خیلی زور داشت کسانی که در طول سال فریادشهادت طلبی شان  گوش فلک را کر می کند پای عمل که می رسد... دلم خیلی گرفت.« اِنَ الله یُحِبُ الذینَ یُقاتلونَ فی سَبیلِه صَفاً کانّهم بُنیانٌ مَرصُوص» احساس نزدیک بودن به مرگ را به به مراتب بیشتر از احساس دوری از آن می پسندم...

خلاصه کلام چراغ ها را خاموش کرد تا اتوبوس کامیون دیده شود!!!

به ایست بازرسی می رسیم ایست هایی که متحرکند و جایشان معلوم نیست.این را از صحبت راننده ها متوجه می شوم. اتوبوس را نگه می دارند و همه ما را پیاده می کنند. وسایلمان را از جعبه بغل اتوبوس تحویل می گیریم و به صف منتظر تفتیش بدنی می شویم. مرد ها بین دو داربست و زن ها کمی دور تر در اتاقکی کوچک. در کنار ردیف مرد ها پارچه سیاهی کشته شدن جمع کثیری؟! از مردم بی گناه را به امام زمان و ره بری تسلیت گفته است. سوار می شویم و به راهمان ادامه می دهیم در میان اسکورتی از تویوتاهای دوشکا دار...

به توتی که می رسیم ساعت از 10 شب گذشته است. خیلی خسته ام پس زودتر می خوابم ... راستی دارد باران می بارد...بعد از 9 سال!!! باورتان نمی شود 9 سال باران ندیدن یعنی چه! وقتی به روستا رسیدیم  مردم روستا برای استقبالمان صف کشیده  بودند. باور کردنی نبود مردم باران را از برکت ما؟! می دانستند... پسر کوچکی خاک پای بچه ها را بر می داشت!!! وقتی با اعتراض ما روبرو شد گفت:« من به خاطر شما اولین بار است که باران می بینم...» این مردم درباره ما چه فکر می کنند؟؟؟ سُبحانَ الذَی سَتَرَ عُیوُبی بِسَحابِ رَحمَتهِ

 

 

 

 

عباس سیاح طاهری
۲۵ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۴۷

آغازی بر یک پایان

هر کس آماده است در راه ما دست از جان بشوید و آماده مرگ گردد با ما بیاید، ما فردا صبح حرکت خواهیم کرد...                                                           

                                                                                  امام حسین(ع) شب حرکت از مکه


اول

 

کم کم بوی کاروان می آید. حس می کنی بوی خون و غربت را؟ کاروانی چهل منزلی اکنون به شام نزدیک می شود. یادت می آید؟ قرار گذاشتیم اگر به کاروان عاشورا و به عاشورا نرسیدیم به کاروان شام و بازماندگان کربلا برسیم ... و حالا من خودم را می دانم که در کجای این معادله ایستاده ام  و به کدام کاروان رسیده و به کدام کاروان نرسیده ام و یا اصلاً به کاروان رسیده و با آن همراه شده ام یا نه! اما تو ای دوست تو تکلیف خودت را معین کن که آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی اند... یادت می آید؟ این جملات را چند بار خوانده ای؟ حسنیان رفتند و زینبیان ماندند و یزیدیان هم!!!

کربلا ما را به خود فرا می خواند و دلهای مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر میکشند. گوش کن به ندای دلت گوش کن که اگر حسین حسین می کند و تو کربلایی هستی به قبله گاه جبهه رو کن. و اگر نه بمان و ننگ ماندن را بپذیر و بدان که آب مانده را مرداب خوانند اما اینان کبوتران جاد حرم عشقند و حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز را آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟

ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای! اینجا قافله نور راه کربلا می پویند و آنسوی تر دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنه ایست کخ آب را بر کربلائیان بسته اند و در افق دور قدس است در اسارت شیطان . راه قدس از کربلا می گذرد یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلا بایست  تا گرگان گرسنه یزیدی پیکر حق را مثله نکنند، و تا یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در طول تمامی تاریخ است. همانگونه که همواره در تمام  تاریخ صدای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد و تو ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای؟.

شهید آوینی

 

می دانی درد چیست؟ چهل روز از کربلا گذشت و من زنده مانده ام... نه نگو شعار می دهی!!! نه که اگر کربلارا درک کرده بودم (و بودیم) و کربلایی شده بودم (و بودیم) اکنون می بایست بر سر نیزه شعر مستی می خواندم( و می خواندیم) _که بشتاب به کاروان زینب... اربعین هم رفت ... مبادا مثل من در گِل بمانی..._:

هرکه مرکب را به مقصد راند راند                       هرکسی در نیمه ره مــــاند ماند

هرکسی بارسفر را بست بست                                     هر که از بند علایق رست رست

هرکه این ره را به پایان برد برد                                  هرکه از جام شهادت خورد خورد

 

 


دوم

باز هم شب جمعه... و امان از شب جمعه و امان از آن لحظه ای که فریاد در گلو بغض می شود که: "الهم عظم بلائی ... و افرط بی سوء حالی ..." زبانت در دهان نچرخد چرا که نمی توانی بگویی که من بودم که این خطایا را مرتکب شدم... که اگر می دانستی گناه است چرا مرتکب شدی؟ و این بار فریاد می زنی:"الهی هل یرجع العبد الابق الا الی مولاة ام هل یجیره احد سواه؟" خدایا بنده فراری به کجا پناه ببرد به غیر از صاحب خویش؟ آیا غیر از او کسی نگهداریش و حمایتش می کند؟_نماجات خمسه عشر/مناجات التائبین_

الهی چگونه تو را بخوانم در حالی که من، منم! و چگونه تو را نخوانم در حالی که تو، تویی...؟ مهربان خدایم...

 

 


سوم

دوست دارم تمام برنامه هایم با آمدنت به هم بخورد! و تمام زندگیم زیر و رو شود! بمام هستیَم تمام وجود...عالم منفجر شود. آخر تو نمی دانی آمدنت چه می کند با دلم... ای زیباترین و ای شیرین ترین زلزله عالم.بیا و زندگیم را به هم بریز ... بیا و شب تار غیبت را به صبح ظهور آفتابی کن... بیا آقا جان بیا دیگر خسته ایم...

 

 


بعد التحریر

تا 12 فروردین آپ دیت نمی کنم. دارم می رم که روح خسته ام رو  آزاد کنم. یه جایی می رم که بویی از تکنولوژی نرسیده  باشه یه جایی که بشه دور از سر و صدای شهر و بوق ماشین و زنگ موبایل و سر و صدای    

پیام بازرگانی تلویزیون که تبلیغ آدامس و چیپس و پفک می کنه، هوهوی بادو وقتی تو گوشت سیلی می زنه شنید ، یه جایی که وقتی بارون میاد زمین عین یه آبکش آبو تو خودش بکشه یه جایی که آسمونش آبی تره  و شباش ستاره ای تر یه جایی تو آخر دنیا ... جایی که به خدا نزدیک تری ( آگه خیلی مشتاقی نقشه رو بر دار و اطراف زابل دوست محمد رو پیدا کن) منتظر حال و هواش باشید

حلالم کنید

علمدار

عباس سیاح طاهری
۲۵ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۴۷

آغازی بر یک پایان

هر کس آماده است در راه ما دست از جان بشوید و آماده مرگ گردد با ما بیاید، ما فردا صبح حرکت خواهیم کرد...                                                           

                                                                                  امام حسین(ع) شب حرکت از مکه


اول

 

کم کم بوی کاروان می آید. حس می کنی بوی خون و غربت را؟ کاروانی چهل منزلی اکنون به شام نزدیک می شود. یادت می آید؟ قرار گذاشتیم اگر به کاروان عاشورا و به عاشورا نرسیدیم به کاروان شام و بازماندگان کربلا برسیم ... و حالا من خودم را می دانم که در کجای این معادله ایستاده ام  و به کدام کاروان رسیده و به کدام کاروان نرسیده ام و یا اصلاً به کاروان رسیده و با آن همراه شده ام یا نه! اما تو ای دوست تو تکلیف خودت را معین کن که آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی اند... یادت می آید؟ این جملات را چند بار خوانده ای؟ حسنیان رفتند و زینبیان ماندند و یزیدیان هم!!!

کربلا ما را به خود فرا می خواند و دلهای مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر میکشند. گوش کن به ندای دلت گوش کن که اگر حسین حسین می کند و تو کربلایی هستی به قبله گاه جبهه رو کن. و اگر نه بمان و ننگ ماندن را بپذیر و بدان که آب مانده را مرداب خوانند اما اینان کبوتران جاد حرم عشقند و حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز را آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟

ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای! اینجا قافله نور راه کربلا می پویند و آنسوی تر دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنه ایست کخ آب را بر کربلائیان بسته اند و در افق دور قدس است در اسارت شیطان . راه قدس از کربلا می گذرد یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلا بایست  تا گرگان گرسنه یزیدی پیکر حق را مثله نکنند، و تا یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در طول تمامی تاریخ است. همانگونه که همواره در تمام  تاریخ صدای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد و تو ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای؟.

شهید آوینی

 

می دانی درد چیست؟ چهل روز از کربلا گذشت و من زنده مانده ام... نه نگو شعار می دهی!!! نه که اگر کربلارا درک کرده بودم (و بودیم) و کربلایی شده بودم (و بودیم) اکنون می بایست بر سر نیزه شعر مستی می خواندم( و می خواندیم) _که بشتاب به کاروان زینب... اربعین هم رفت ... مبادا مثل من در گِل بمانی..._:

هرکه مرکب را به مقصد راند راند                       هرکسی در نیمه ره مــــاند ماند

هرکسی بارسفر را بست بست                                     هر که از بند علایق رست رست

هرکه این ره را به پایان برد برد                                  هرکه از جام شهادت خورد خورد

 

 


دوم

باز هم شب جمعه... و امان از شب جمعه و امان از آن لحظه ای که فریاد در گلو بغض می شود که: "الهم عظم بلائی ... و افرط بی سوء حالی ..." زبانت در دهان نچرخد چرا که نمی توانی بگویی که من بودم که این خطایا را مرتکب شدم... که اگر می دانستی گناه است چرا مرتکب شدی؟ و این بار فریاد می زنی:"الهی هل یرجع العبد الابق الا الی مولاة ام هل یجیره احد سواه؟" خدایا بنده فراری به کجا پناه ببرد به غیر از صاحب خویش؟ آیا غیر از او کسی نگهداریش و حمایتش می کند؟_نماجات خمسه عشر/مناجات التائبین_

الهی چگونه تو را بخوانم در حالی که من، منم! و چگونه تو را نخوانم در حالی که تو، تویی...؟ مهربان خدایم...

 

 


سوم

دوست دارم تمام برنامه هایم با آمدنت به هم بخورد! و تمام زندگیم زیر و رو شود! بمام هستیَم تمام وجود...عالم منفجر شود. آخر تو نمی دانی آمدنت چه می کند با دلم... ای زیباترین و ای شیرین ترین زلزله عالم.بیا و زندگیم را به هم بریز ... بیا و شب تار غیبت را به صبح ظهور آفتابی کن... بیا آقا جان بیا دیگر خسته ایم...

 

 


بعد التحریر

تا 12 فروردین آپ دیت نمی کنم. دارم می رم که روح خسته ام رو  آزاد کنم. یه جایی می رم که بویی از تکنولوژی نرسیده  باشه یه جایی که بشه دور از سر و صدای شهر و بوق ماشین و زنگ موبایل و سر و صدای    

پیام بازرگانی تلویزیون که تبلیغ آدامس و چیپس و پفک می کنه، هوهوی بادو وقتی تو گوشت سیلی می زنه شنید ، یه جایی که وقتی بارون میاد زمین عین یه آبکش آبو تو خودش بکشه یه جایی که آسمونش آبی تره  و شباش ستاره ای تر یه جایی تو آخر دنیا ... جایی که به خدا نزدیک تری ( آگه خیلی مشتاقی نقشه رو بر دار و اطراف زابل دوست محمد رو پیدا کن) منتظر حال و هواش باشید

حلالم کنید

علمدار

عباس سیاح طاهری
۲۵ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۴۷

آغازی بر یک پایان

هر کس آماده است در راه ما دست از جان بشوید و آماده مرگ گردد با ما بیاید، ما فردا صبح حرکت خواهیم کرد...                                                           

                                                                                  امام حسین(ع) شب حرکت از مکه


اول

 

کم کم بوی کاروان می آید. حس می کنی بوی خون و غربت را؟ کاروانی چهل منزلی اکنون به شام نزدیک می شود. یادت می آید؟ قرار گذاشتیم اگر به کاروان عاشورا و به عاشورا نرسیدیم به کاروان شام و بازماندگان کربلا برسیم ... و حالا من خودم را می دانم که در کجای این معادله ایستاده ام  و به کدام کاروان رسیده و به کدام کاروان نرسیده ام و یا اصلاً به کاروان رسیده و با آن همراه شده ام یا نه! اما تو ای دوست تو تکلیف خودت را معین کن که آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند و گرنه یزیدی اند... یادت می آید؟ این جملات را چند بار خوانده ای؟ حسنیان رفتند و زینبیان ماندند و یزیدیان هم!!!

کربلا ما را به خود فرا می خواند و دلهای مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر میکشند. گوش کن به ندای دلت گوش کن که اگر حسین حسین می کند و تو کربلایی هستی به قبله گاه جبهه رو کن. و اگر نه بمان و ننگ ماندن را بپذیر و بدان که آب مانده را مرداب خوانند اما اینان کبوتران جاد حرم عشقند و حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز را آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟

ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای! اینجا قافله نور راه کربلا می پویند و آنسوی تر دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنه ایست کخ آب را بر کربلائیان بسته اند و در افق دور قدس است در اسارت شیطان . راه قدس از کربلا می گذرد یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلا بایست  تا گرگان گرسنه یزیدی پیکر حق را مثله نکنند، و تا یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در طول تمامی تاریخ است. همانگونه که همواره در تمام  تاریخ صدای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد و تو ای جوانمرد، بگو از کدامین قبیله ای؟.

شهید آوینی

 

می دانی درد چیست؟ چهل روز از کربلا گذشت و من زنده مانده ام... نه نگو شعار می دهی!!! نه که اگر کربلارا درک کرده بودم (و بودیم) و کربلایی شده بودم (و بودیم) اکنون می بایست بر سر نیزه شعر مستی می خواندم( و می خواندیم) _که بشتاب به کاروان زینب... اربعین هم رفت ... مبادا مثل من در گِل بمانی..._:

هرکه مرکب را به مقصد راند راند                       هرکسی در نیمه ره مــــاند ماند

هرکسی بارسفر را بست بست                                     هر که از بند علایق رست رست

هرکه این ره را به پایان برد برد                                  هرکه از جام شهادت خورد خورد

 

 


دوم

باز هم شب جمعه... و امان از شب جمعه و امان از آن لحظه ای که فریاد در گلو بغض می شود که: "الهم عظم بلائی ... و افرط بی سوء حالی ..." زبانت در دهان نچرخد چرا که نمی توانی بگویی که من بودم که این خطایا را مرتکب شدم... که اگر می دانستی گناه است چرا مرتکب شدی؟ و این بار فریاد می زنی:"الهی هل یرجع العبد الابق الا الی مولاة ام هل یجیره احد سواه؟" خدایا بنده فراری به کجا پناه ببرد به غیر از صاحب خویش؟ آیا غیر از او کسی نگهداریش و حمایتش می کند؟_نماجات خمسه عشر/مناجات التائبین_

الهی چگونه تو را بخوانم در حالی که من، منم! و چگونه تو را نخوانم در حالی که تو، تویی...؟ مهربان خدایم...

 

 


سوم

دوست دارم تمام برنامه هایم با آمدنت به هم بخورد! و تمام زندگیم زیر و رو شود! بمام هستیَم تمام وجود...عالم منفجر شود. آخر تو نمی دانی آمدنت چه می کند با دلم... ای زیباترین و ای شیرین ترین زلزله عالم.بیا و زندگیم را به هم بریز ... بیا و شب تار غیبت را به صبح ظهور آفتابی کن... بیا آقا جان بیا دیگر خسته ایم...

 

 


بعد التحریر

تا 12 فروردین آپ دیت نمی کنم. دارم می رم که روح خسته ام رو  آزاد کنم. یه جایی می رم که بویی از تکنولوژی نرسیده  باشه یه جایی که بشه دور از سر و صدای شهر و بوق ماشین و زنگ موبایل و سر و صدای    

پیام بازرگانی تلویزیون که تبلیغ آدامس و چیپس و پفک می کنه، هوهوی بادو وقتی تو گوشت سیلی می زنه شنید ، یه جایی که وقتی بارون میاد زمین عین یه آبکش آبو تو خودش بکشه یه جایی که آسمونش آبی تره  و شباش ستاره ای تر یه جایی تو آخر دنیا ... جایی که به خدا نزدیک تری ( آگه خیلی مشتاقی نقشه رو بر دار و اطراف زابل دوست محمد رو پیدا کن) منتظر حال و هواش باشید

حلالم کنید

علمدار

عباس سیاح طاهری
۱۹ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۱۳

Title-less

اول:

محض تفننی !!! امشب مقتل می خواندم... داشتم حوادث بعد از شهادت حضرت سید الشهدا را تا مجلس یزید (که خواندنش برایم خیلی هم ساده نیست) می خواندم و نقش حضرت زینب را مثلاً برای خودم جا می انداختم؟!!

دوستی همیشه می گفت: "المرأه ریحانه لیست به قهرمانه" زن ریحانه است نباید از او انتظار قهرمان بازی داشت.

داشتم فکر می کردم حضرت زینب  زن نبود یا ...؟؟؟

نمی دانم اما خوب می دانم که کم کم کاروان دارد می رسد...

 

دوم :

رفتم خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد

یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد

 

 

سوم:

این جمعه هم گذشت و آقا نیامدی... ( و برای ما و عده ای چه خوب شد نیامـ...)

ذوالجناحا عصر ما چون عصر عاشورا مباد

دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

عباس سیاح طاهری
۱۹ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۱۳

Title-less

اول:

محض تفننی !!! امشب مقتل می خواندم... داشتم حوادث بعد از شهادت حضرت سید الشهدا را تا مجلس یزید (که خواندنش برایم خیلی هم ساده نیست) می خواندم و نقش حضرت زینب را مثلاً برای خودم جا می انداختم؟!!

دوستی همیشه می گفت: "المرأه ریحانه لیست به قهرمانه" زن ریحانه است نباید از او انتظار قهرمان بازی داشت.

داشتم فکر می کردم حضرت زینب  زن نبود یا ...؟؟؟

نمی دانم اما خوب می دانم که کم کم کاروان دارد می رسد...

 

دوم :

رفتم خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد

یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد

 

 

سوم:

این جمعه هم گذشت و آقا نیامدی... ( و برای ما و عده ای چه خوب شد نیامـ...)

ذوالجناحا عصر ما چون عصر عاشورا مباد

دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

عباس سیاح طاهری
۱۹ اسفند ۸۴ ، ۲۳:۱۳

Title-less

اول:

محض تفننی !!! امشب مقتل می خواندم... داشتم حوادث بعد از شهادت حضرت سید الشهدا را تا مجلس یزید (که خواندنش برایم خیلی هم ساده نیست) می خواندم و نقش حضرت زینب را مثلاً برای خودم جا می انداختم؟!!

دوستی همیشه می گفت: "المرأه ریحانه لیست به قهرمانه" زن ریحانه است نباید از او انتظار قهرمان بازی داشت.

داشتم فکر می کردم حضرت زینب  زن نبود یا ...؟؟؟

نمی دانم اما خوب می دانم که کم کم کاروان دارد می رسد...

 

دوم :

رفتم خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد

یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد

 

 

سوم:

این جمعه هم گذشت و آقا نیامدی... ( و برای ما و عده ای چه خوب شد نیامـ...)

ذوالجناحا عصر ما چون عصر عاشورا مباد

دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

عباس سیاح طاهری